سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۲


« آسياب به نوبت »
اگر به کافه ای رفتيد که صاحبش صدا کلفته اش را ول داد که « بذار اين ستون روزنامه را بگيرم اون وقت بلايي سرتون بيارم تا ديگه کسی منو گاری کوپر صدا نکنه . » « ۱ » نخنديد ولی جدی هم نگيريد ، بدانيد که اولا لاف می آيد و دوما هيچ وقت آن ستون بی زبان را نمی تواند نگه دارد . گول صدای کلفتش را نخوريد ، اين بابا که يکدفعه لات بازيش گل کرده خيلی که زرنگ باشد بلايي سر خودش نياورد ، آسياب به نوبتش پيشکش . با اين حال سعی کنيد سر ميز چهار نفره ننشينيد ، برای برخورد اولتان اصلا خوب نيست . اگر بگوييد : « آب پرتقال » همانطور که توی درگاهی پشتش به شماست ، آب پرتقال را تکرار می کند و اگر بگوييد « سياه » حتما براندازتان می کند و همانطور که در فکر آن ستون روزنامه است شما را با کسی يا با خودش قاتی می کند تا آن ستون را پر کند . بسته به اينکه کجا بنشينيد داستانتان عوض می شود . با سرنوشت خودتان بازی نکنيد وگرنه ممکن است دستی دستی خودتان را توی آن داستان « روی چهار پايه آخر کافه بنشانيد و گوشتهای اضافی ناخنتان را تا ابد بجويد . » « ۲ » بايد با وسواس بيشتری عمل کنيد . برای خودتان بهتر است . البته من اگر جای شما باشم يواشی آب پرتقال سفارش می دهم و شرش را می کنم و خودم را از اين داستان می کشم بيرون ، تا اينکه با يک « سياه » گفتن خودم را بيندازم توی يک جمله يک صفحه ای که بعد به زور فرهنگ معين و شش تا مشاور بالاخره بفهمم آن آب زير کاه بدبخت خودم بودم . بايد کمی سياست داشته باشيد ، فعلا برويد چهار پايه ای دست و پا کنيد و منتظر شويد تا اگر صحبتی از عکس و عکاسی پيش آمد که حتما هم می آيد سفت بچسبيدش و هی هيزمش را زياد کنيد . کاری هم به باقی قضايا نداشته باشيد که جريان خودش همينطور خود به خود عين آب خوردن جلو می رود . صحبت از عکسهای قاجار می شود و بعد جمله معروفش را می شنويد که « هر آلبوم يک قبرستان است » و آخر سر هم اگر دل بدهيد عکسهای خودش را رو می کند و اينجاست که شما اگر خوش شانس باشيد می توانيد از يک شخصيت عاشق سرخورده خيانت شده الکلی به يک آدم معمولی تبديل شويد که البته از شخصيتهای اصلی نيست ولی کارايي های ديگری دارد . به هر حال فکر نکنيد ، شگفت زده بشويد و از عکسهايش تعريف کنيد . اين اتفاق کمتر برايش پيش می آيد . حتي با اين کار خودتان را به شهرت می رسانيد . هميشه از شما به عنوان يک رفرنس ياد می کند و اين کار آنقدر ادامه پيدا خواهد کرد که چند روزی نگذشته تمام محافل ادبی و هنری شما را به عنوان يک منتقد برجسته خواهند شناخت . اين می تواند شروع خوبی باشد ولی جريان ميز چهار نفره سر جای خودش باقی ست .

پيشنهادم اين است که موقعيت خودتان را حفظ کنيد و با هر چيزی در نهايت ظرافت برخورد کنيد . هر حرکتی ممکن است شخصيتتان را از اين رو به آن رو کند . به خودتان رحم کنيد و از مغازه اش به موبايل زنگ نزنيد . با هزاری نو خريد کنيد ، نداريد حواستان باشد که اسکناسهای درشت را بيشتر دوست دارد . کتاب لالی را دست نزنيد . اگر داريد کيک بستنی سفارش بدهيد ، نداريد کيک خالی . آن داستان خدايي را همان جلسه اول به شما پيشنهاد می دهد ، همانجا بخوانيد ولی نظر ندهيد ، چه مثبت و چه منفی ، برای نظرتان هيچ اهميتی قائل نيست . ليوان آب نخواهيد يا اگر خواستيد اولا پيله نکنيد ، دوما خودتان برويد بريزيد . تراژدی هيلمنش را به يادش نياوريد مگر اينکه خودش بگويد . اگر گفت : « می فهميد ، با معرفت بود ، حس داشت . » سکوت کنيد و گاهی سری تکان دهيد . عکسهايش را با دقت ببينيد ولی نگوييد کدام بهتر است ، تمام خوبها را اسفنديار گرفته . هيچ لزومی ندارد که در مورد کانون صحبت کنيد . از نان پنيرهايش تعريف کنيد . سر قيمت چانه نزنيد که بدجوری از چشمش می افتيد . واضح است که ميز چهار نفره را نبايد اشغال کنيد ، اينکه اين ميز بالاخره توسط اعليحضرت کنستانتين فتح می شود يا کس ديگری معلوم نيست ولی مطمئن باشيد آن شخص شما نيستيد . اگر گفت بعد از تصويب فلان طرح ، هر طرحی ، قيمتها را بالا می برد ، اگر دلايلش را گفت « که خب طبيعی هم هست که ارتباطی نداشته باشد » دخالت نکنيد . اگر دم به دقيقه جابجايتان کرد ، اگر ديديد قهوه اش تعريفی ندارد ، اگر بدترين رفتار يک کافه چی را ديديد ، ناراحت نشويد ، همه اينها تکنيکهای جلب مشتری ای ست که هيچکس تا به حال سر از آن در نياورده . اگر صبر کنيد . اگر دندان روی جگر بگذاريد اوضاع از اين هم بدتر می شود . ممکن است نمايشی شروع شود که انتظارش را نداشته باشيد و حتی شايد شما يکی از شخصيتهای اصلی باشيد يا اگر نبوديد حداقل ترکشهاي نمايش شما را هم بگيرد . اگر گرفت ، اگر يخه تان را گرفت و گفت : « بروتوس تو هم ؟ » تحمل کنيد . اگر نمی توانيد ۱۲۴ را گوشه پاکت سيگارتان بنويسيد و بلند شويد .
چرايش را نمی دانم ولی مي مانيد . روش عجيب و غير معقولی ست ولی او آنهايی را که می شناسد بيشتر اذيت می کند و آنهايي که می شناسندش بيشتر به کافه می روند . منطقی نيست ولی اين اتفاقی ست که مرتب تکرار می شود .
به هر حال اگر ماندنی هستيد بيشتر فکر کنيد ، ببينيد به زحمتش می ارزد ؟ به نظر من که از شما داستانی در نمی آيد . تازه فکر می کنيد همه اين نکات ايمنی را که رعايت کنيد چه می شويد ؟ خيلی خيلی که آدم درستی از آب در بياييد چيزی می شويد شبيه الماس« ۳ » که روزگارش ده شاهی ارزش « سياه » گفتن ندارد .


۱ـ يادداشتهای يک قهوه چی ، صفحه ۴
۲ـ حوالی کافه شوکا ، صفحه ۱۳
۳ـ داستانی از حوالی کافه شوکا