پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

خدا رفتگان همه رو بيامرزه . بچه بودم ، فکر کنم دوم سوم دبستان يا شايد بيشتر . از پدر بزرگم پرسيدم « بابا جون ما بالاخره نفهميديم چه کاری گناه هست چه کاری نيست . » گفت : « ببين عزيزم ، قانونش اينجوری که هر کاری کردی ديدی داره بهت حال ميده بدون که گناهه »

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

آنچه از زنان نمي دانيد.
مي خواستم بتمرگم يه كتاب پونزده صفحه اي بنويسم به اين اسم .به خدا براي يه عمر بار خودمو مي بستم . بهتون قول ميدم به چاپ سيوم ميرسيد .زنونه مردونه هم نداشت چون نه مردا زنهارو ميشناسن نه زنها زنها رو . كاره بدي بود ؟ زشت بود ؟ چرا ؟ به نظر من كه سگش ميارزه به عكاسي فيلم . زنم معتقده كه من يه پاراگراف هم نمي تونم در اين مورد بنويسم .وقتي ازش پرسيدم چرا در باره من اينطوري فكر ميكنه .گفت براي اينكه تو توي اين چيزا گاو گاوي . اين حرف براي كسي كه خودشو مغز كل ميدونه خيلي سنگينه . با اين حال دندون رو جيگر گذاشتم . كمي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه بايد خيلي منطقي برخورد كنم .
گفتم به اندازه پونزده صفحه كه ميتونم بنويسم
گفت اگه فكر ميكني ميتوني بنويس ولي آبروي خودت ميره
گفتم چرا ؟
گفت براي اينكه بعد همه می فهمن كه من گيره چه آدم گهي افتادم .
گفتم تو واقعا در مورد من اينطوري فكر ميكني ؟
گفت نه نه من هيچوقت اين حرفو نزدم .
گفتم كدوم حرف ؟
گفت همون كه تو فكر ميكني .
گفتم چه فكري ؟
گفت همين كه فكر كردي من بهت گفتم آدم گهي هستي

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

سرما از در و ديوار ماشين ميزد تو . يه نوار آبگوشتی گذاشته بوديم و داشتيم می رفتيم فشم . چخوف پشت فرمون بود و ماشينش يکی از همين وانت آبی های نيسان ، که داده بود بغلشو نقاشی کشيده بودن و نقاشيه يه غروب يه تيکه نارنجی بود که يه درياچه بزرگ رو نشون می داد که تهش توی کوهها گم می شد و دو تا قوی سفيد بزرگ از اينورـاونورش می اومدن طرف هم . يه CD هم به آينه آويزون بود که يه بند تکون می خورد .
روی درهای ماشين ، از تو ،چند تا کارت پستال چسبونده بود که يادمه يکيش عکس سوسن بود و يکی هم عکس يه بچه گربه که کلاه سرش کذاشته بودن .
بارمون يه گوسفند لاغر مردنی بود که پيچيده بوديمش توی برزنت و فقط سرش بيرون بود و انداخته بوديمش پشت وانت . برف پاک کن همينطور می رفت و می اومد و برفها رو کنار می زد .
چخوف يه بغلی عرق سگی داشت که هر بار که می آورد بيرون و يه قلپ ازش می زد می گفت : « عينهو تبريز »
سری آخر که گفت ازش پرسيدم « مگه تو تبريزم رفتی ؟ »
گفت « به اين غارغارک ميگن غريب بيابون »
گفتم « خب که چی ؟ »
نگاه چپ چپی کرد و جوابمو نداد . يه سيگار پنجاه و هفت روشن کرد و يه هوا شيشه رو داد پايين .
پروندش دستم بود ولی خواستم حرفی زده باشم ،
گفتم « بچه کجايی ؟ »
گفت « خوش ـ دامپزشکی »
گفتم « پسر راست ميگی ؟ ما سر کارون می نشستيم »
گفت « پس بچه محليم »
گفتم « زن و بچه داری ؟ »
پوزخندی زد و يه لنگ از بغل صندلی در آورد و کشيد به شيشه که بخارشو بگيره . سمت خودشو پاک کرد و لنگ رو داد دستم که سمت خودمو تميز کنم . سيگارشو پايين پاش تکوند و اشاره کرد به داشبورد و گفت « يه سر دنده جديد خريدم »
گشتم گيرش آوردم ، از اين اکليلی های صورتی قديمی بود که همش برق می زد و يه گل آبی هم چپونده بودن توش .
گفت « ببين می تونی وصلش کنی »
همانطور که مشغول شدم گفتم « راسته ميگن يه ضعيفه ای ازت شيکايت کرده ؟ »
به روی خودش نياورد ، فکر کردم نشنيده و دوباره پرسيدم ولی ديگه جواب نداد ، هر چی می پرسيدم فقط نگاه می کرد و هی بغلی شو در می آورد و می خورد .
گفتم « يه هو چت شد ؟ »
گفتم « خوب حرف بزن »
گفتم « ببين من الان قطع ميشم آ »
گفتم « گوش ميدی ؟ »
گفتم « تا دوازده بيشتر نمی تونم وصل باشم »
گفتم « می فهمی ؟ »
فقط يه بار گفت « عينهو تبريز »
همين رو گفت و بعد انقدر ساکت موند تا ساعت دوازده شد .
وقتی قطع شدم پشت فرمون بودم . روی تابلويی نوشته بود فشم پنج کيلومتر و گوسفندی که نمی دونم چطور چپونده بودمش زير داشبورد ، همانطور که ساکت نشسته بود و کف ماشين رو سياه ميکرد طوری زل زده بود به من که انگار می خواست بگه « الان قطع ميشم آ»