دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 22 »

مهم اين است كه تا اينجا را رسيده اي
حالا فقط بايد درست روبروي زنگ بايستي .
يك حساب ساده است .
سه تا واحد شش مي بيني ، پس هر سه يكي ست .
انگشتت را نزديك كن ، سه تا كه شد زنگها را فشار بده .

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستی ۲۱ »

گفتم : « انگار يه کمی زيادی خوردی عزيزم . »
گفت : « چون ليوان به دندونم خورد ميگی ؟ »

شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي ۲۰ »

نزديکتر بيا
نترس ، هيچ اتفاقی نيست که بيفتد
نزديکتر که باشی مستيم را نمی بينی
در عوض
کنار گوشت چيزی می خوانم
که عين توست
نزديکتر بيا
ترسو

جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 1۹ »

مستيه ديگه
وقتی می خوای بياد ، ميره
وقتی می خوای بره ، مياد
مثل خيلی چيزا
زن
آخريشه .

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 18 »

کبريت را روشن می کنم
همه چيز هست
خاموش می کنم
نيست .
نور
چطور به فکرش رسيد
خدا را می گويم .

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 17 »

عرق خوري همينطوريست، همينطور كه مي بيني. به همين سادگي.
ببين! اين تكه آخركباب را هيچكس نمي خورد.

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 16 »

اگر همه چيز سفت بود.
اگر بدن سفت بود،اگر همين انگشت كه معلوم نيست چرا تكان مي خورد سفت بود.
اگر آب، پرتقال، كيك يزدي يا همين عرق….
خدا را شكر كه همه چيز سفت نيست.

چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 14 »
پيك چندم بود كه مي خواستم كه باشم؟
اولش يادم نيست.
دومش همينگوی بود.
حالا کجای کاریم كه صحبت به زن كشيده؟

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستي 13 »

ليوان را مي چرخانم.
يخ آنطرف ايستاده.
محكمتر مي چرخانم.
همانجا ايستاده.
محكمتر
ايستاده
مثل من كه اتاق مي چرخد.

چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲

« حذف به قرينه مستی ۱۲ »

سيگارمو تو تاريکی می چرخونم
هی می چرخونم
يه حلقه بزرگ از يه نقطه
که من از توش رد نمی شم .

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

خب حقيقتش من از يه سال خيلی بيشتره که دارم وبلاگ می نويسم . البته خيلی که نه ، دو سه ماه بيشتر . قبل از چخوف يه چند تای ديگه وبلاگ داشتم که هيچکدوم کارشون به يکسال نکشيد . اوليشو که از همه ، هم شيرينتر بود و هم تلختر ، با يه اسم آبکی شروع کردم . خيلي زود كارش گرفت هنوز يه هفته نشده بود كه اسم در كرد . شايد با همون پنج شش تا مطلب اول . اگر اينطور نمي شد شايد هيچوقت ادامه نمي دادم .
حقيقتش خيلی اتفاقی شروع شد و شايد فقط بخاطر اينکه به اين حسن محمودی بفهمونم كه گند زده با اين انتخاب اسمش . خودمونيم ، ولي خيلي اسم لوسی داره وبلاگش . بگذريم ، وقت ندارم زياد حال اين بنده خدا رو بگيرم ، به ما چه ربطي داره كه بهش تيكه بندازيم يا نندازيم .
خلاصه درست كرديم ، توي پرشين بلاگ . يادمه يه قسمت نويسندگي داشت كه رفتم اونجا ، نفر دوم بودم يا سوم . هنوز پا نگرفته بود . با اسم مستعار مي نوشتم . حس خيلي خوبي داشتم . آزادي خركي اي احساس مي كردم كه تا قبلش نمي دونستم هست . مخصوصا اسمي كه انتخاب كرده بودم اين اجازه رو بهم مي داد كه كمي يلخي باشم . بعد يواش يواش رفتم توي جلد اسمه . ديگه تقريبا خودش شده بودم . يادمه كه يه بارم يه جا بد جوري سوتي دادم ، البته توي شخصيت اون اسمه چيزي بود كه بتونه به همه بند كنه يا چيزايی بگه مثل جيگرتو « اين تبصره در ارتباط با خانمها صادقه ، حرف برامون در نيارين » و حتی با پسرها کار به يه جاهای باريکتری هم می کشيد « منظور از جاهای باريکتر بگو مگو های کلامي ست » « منظور از بگو مگو های کلامی فحش خارمادر نيست » در هر حال برای سن و سال من خوب نبود که برم توی شخصيت اون بابا . حالا هر وقت يادم مي افته تعجب می کنم . از طرفی هم ميگم خب کسی که با اسمهايي مثل گوشت کوب ، ديزی ، سيرابی ، کله پاچه ، آبگوشتی شروع می کنه به نوشتن يا دنبال کارهای سياسيه يا چرت و پرت ميگه که ما جزو دسته دوم بوديم .
هر چي همه گفتن بيا بلاگر گفتم نه . مخم قفل كرده بود رو اينكه اگه برم اونجا انگار مهاجرت كردم هيچكس هم نبود بهم بگه : « برو جلو بابا دلت خوشه . » بگو حالا فرض كه مهاجرت كني ، كه چي ؟ مشكلش چيه ؟ اونقدر نرفتم تا اينكه ديدم داره برام مشكل درست ميشه . يه الدنگي گير داده بودن كه بهم ثابت كنه آدم نيستم . خب طبيعي بود كه اولش زير بار نرم ولي بعد خيلي منطقي شير فهمم كرد كه نيستم ، اولش مثل بچه تخس آ يه چيزايی مي گفتم که به قول لاتها کتف شون بيفته ولی بعد قبول کردم و درشو تخته كردم .
البته همون زمان دو تا وبلاگ ديگه هم داشتم كه يكيش فقط براي بازي كردن بود . در اصل فقط براي لينك دادنهاي وبلاگ اولي . بازي خوبي با هم داشتن اين دو تا ، بعضي وقتها چيزاي با مزه اي از توش در مي اومد ولي چون خيلي بهم وابسته بودن هر دو تاشون با هم حذف شدن .
وبلاگ سوم رو هم ترجيح ميدم اسمشو نيارم . قرار بود كه يه داستان بلند باشه ، با پيامهاي كوتاه كوتاه ، يه خانواده كاملا سنتي با چند تا شخصيت كه مهمترينشون حاج آقا بود و زنش ، حاج خانم . قرار بود آمپر شهوت حاج آقا رو آنقدر ببريم بالا تا حاج خانم هميشه حامله باشه بعد هي مخلفاتشو زياد كنيم . دو ماهي هم بود ولي بعد نيمه كاره ول شد . و چقدر هم حيف شد . شايد در مجموع پنج نفر هم اون وبلاگ رو نديده باشن .
وبلاگ چهارم و پنجم در مورد عکس بودن اسم اوليش ۱۳۵ بود كه قرار بود با چند نفر فقط توش عكس بريزيم که کلا كارش نگرفت و بعد خودم اومدم يكي ديگه درست كردم به اسم حرف زدن ممنوع ، ولي بعد از چند وقت ديدم انگار نمي شه توي وبلاگ كار عكس كرد . همه چی رو ول کردم و چند وقتی « ده ـ دوازده روز » رفتم تو ترک و تصميم گرفتم که مثل سابق بنويسم . ولی ديدم نمی شه ، کامنت خونم افتاده بود روی هشت « ديگه توانشه نداشتم » هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر محتاج خواننده شده باشم برای همين دوباره شروع کردم .
و بعد چخوف اومد و همه چي عوض شد . حقيقتش من اينقدرآ هم چخوف دوست نبودم ولي خواسته يا ناخواسته افتادم توي اين بازي . حتي ميشه گفت رو دست خوردم . اونم بخاطر يه اسم . دنبال اسم مي گشتم كه توی يکی از اين « حذف به قرينه مستي » ها که همين فردا پس فردا مي خونينش ، نمي دونم چي شده بود كه يكي داد مي زد « كسي چخوف منو نديده » ديدم اسم بدي نمي شه ، يه كمي بالا پايينش كردم و شد اسم وبلاگ . ولي درست بعد از اينكه راه افتاد پس لرزه هاش شروع شد . همه فكر مي كردن من از اون چخوف پرستهاي تيرم ، در حالي كه فقط رو چهارده خوابيده بودم . هر كسي مي رسيد مي گفت اون داستان چخوف رو كه خواندي يا حتما مي دوني كه چخوف فلان بود يا فلان چيز رو گفته . كل چيزي كه از چخوف خوانده بودم ده ، دوازده تا داستان بود ، همين . خلاصه هنوز چند روز نگذشته بود كه مجبور شدم بتمرگم و بخونم . وقتي شروع كردم زيادم باب دلم نبود ولي بعدش ديدم نه بابا بنده خدا تخم سگيه برا خودش .
حالا ديگه اسمش كه مياد گوشم تيز ميشه ، حتي يه جوري هم بي خودي روش تعصب دارم . بعضي وقتها همينطوري توي خونه مي چرخه و يه حرفهايي مي چپونم دهنش . اوايلش ناراحت مي شد و هي غرغر مي كرد كه اين كار درستي نيست ، من دستم از دنيا كوتاهه و تو هر غلطي دلت مي خواد مي كني ، ولي بعد يواش يواش براش عادي شد . الان يه چند وقتيه كه شبها هي مياد بيدارم مي كنه و مي پرسه : « ببينم پيمان ، حرف جديدي نزدم ؟ »

چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

« ايت »

فكر مي كني اعلام كرده اي ولي فقط فكر كرده اي .
مي شنوي : عزيز جان بازي اعلام داره .
دهانت تلخ است ، دلت مي خواهد تف كني .
می گويی : چهار ـ سريدی .
مي شنوي : ماليدي .
و قبل از ‏آنكه ضربه را بزني چشمت به ضربدري مي افتد كه روي شست دست چپت داري . كنار ضربدر ، كوچك نوشته اي « نک » .
: عرض نكردم ماليدي .
چوب را عوض مي كني و فكر مي كني نكند « نک » واو داشته باشد . خودكارت را در مي آوري و كنار « نک » مي نويسي « عميد » و باز مي چپانيش توي جيب پيرهنت .
مي شنوي : نه ـ سريدی .
فكر مي كني قبل از بازي نبايد مشروب مي خوردي . هميشه به خودت گفته اي كه نبايد ، ولي هميشه فراموش مي كني . روي دستت بزرگتر از« عميد » مي نويسي « مشر » و فکر مي كني نوشتنش چه فايده دارد برای کسی که هميشه بعد از مستی هوس بازي مي كند .
: ده ـ وگول ـ بالا ـ راست .
تعجب می کنی كه صاحب باشگاه اين آينه هاي لك و پيس در و ديوار را عوض نمي كند . برمی گردی و آينه پشت سرت را هم نگاه می کنی . لک های روی آينه را فراموش می کنی و به خودت خيره می شوی و يک قدم نزديکتر می شوی . فکر می کنی يک تکه نخ سرخ به ريشت چسبيده ، دست می کشی که برش داری . چيزی دستت نمی آيد . برمی گردی و به ميز نزديک می شوی و فکر می کنی چرا بايد اين همه به يک تکه نخ سرخ فکر کنی ؟ به خودت می گويی بايد از لای کتاب برش دارم و پرتش کنم بيرون . يك چوق الف ساده نبايد همه زندگيم را پر كند .
بالای « مشر » می نويسی « سرخ » و هر چه فکر می کنی يادت نمی آيد كه منظورت از « نك » چه بوده . فقط مي داني كه نوك انگشتهاي پايت يخ كرده است و توي اين گل و شل بيرون آمدن با اين كفشها كار مسخره ايست . بايد حتما يك جفت كفش نو بخري .
: ايت ـ سريدی .
خودكارت را بيرون مي آوري و كنار « سرخ » اضافه مي كني « كف » .
بازي كه به تو مي رسد « شار » چهار را انتخاب مي كني و دور ميز مي چرخي .
: اعلام .
: چهار ـ وگول ـ چپ .
« شار » چهارت توي وگول چپ مي افتد . به نظر سخت است ولي با همين چوب بايد ميز را جمع كني .
: هفت ـ سريدي .
هفتت را بايد دوبله بفرستي . نفرستي باخته اي . مثل گرگ چشمش به دست توست . ضربه مي زني ، نمي شود . اين ميز با چوب تو جمع نمي شود . تمامش كن . به چيز ديگري فكر كن . بايد زودتر برگردي خانه . بايد براي كسي نامه مي نوشتي .
: ايت ـ سريدی صاف تو سوراخ .
اضافه مي كني « نامه » و فكر مي كني امشب نبايد مي آمدي . فكر مي كني امشب شب تو نيست . فكر مي كني عجيب است كه چپ دستها خوب بازي مي كنند . فكر مي كني « شار » آخرش مثل هلو مي افتد توي سوراخ و ياد ميوه مي افتي كه نخريده اي و ياد مهمانها .
اضافه مي كني « ميوه » و فکر می کنی چقدر رها خواهی شد اگر مي توانستي به چيزی فکر نکنی . فكر مي كني چه اهميت دارد ؟ و بعد مي پرسي چه ، چه اهميتي دارد ؟ و مي گويي كلا . كلا چه اهميتي دارد ؟ فكر كردن به چند تا انگشت يخ كرده يا حتي آن تكه نخ سرخ كه مثل كنه چسبيده است به تو ، باخت امشب ، ميوه مهمانها يا حتي خود مهمانها ، خانه نرفتنت و دعواي فردا صبح .
باختت را مي گذاري روي ميز ، پول ميز را هم جدا حساب مي كني و بعد خودكارت را برمي داري و مي خواهي مثل افليج ها با دست چپ چيزي روي دست راستت بنويسي . چيزي شبيه « بدرك » . نمي تواني و آخر سر ضربدرش مي كني . يك ضربدر كج و كوله .
دهانت خشك شده است ، خشك و تلخ . فکر می کنی کاش می شد همين جا تف کرد ، فكر مي كني نمي شود ، قورتش می دهی .

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲


گفتم : « يه بارم شده جدی باش . »
عصاشو برداشت . کلاه رو گذاشت سرش و راه افتاد .
گفتم : « چی شد ؟ »
همينطوری که می رفت گفت : « من زرنگتر از اونی هستم که حرف جدی بزنم . »

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲

« باريک »

پيرهن نو اتو كشيده اي به تنش بود و كت و شلواري مشكي كه آنها برايش خريده بودند و او سر تا پا سفيد به دنبالش مي آمد . وارد اتاقي شدند كه در آن چيزي نبود به جز يك چوب رختي و يك تشك باريك كه پهن بود .

چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۲

ما توی خونه يه گلی داريم كه خيلي جالبه ، همه چيزش معلومه ، توي برگهاش و حتي توي شاخه هاش مثل شيشه پيداست . انگار كه چيزي براي قايم كردن نداره . خيلي هم ناز نازيه ، آبش بايد فلان باشه ، نورش بايد بهمان باشه ، هفته يه بار داروي مخصوص مي خواد و خيلي قر و غمزه هاي ديگه . با اون هيكل دراز بي قواره اش همينطور راست راست تو چشمت نگاه ميكنه و بخاطر رك بودنش آدم رو خرد مي كنه . خيلي وقتها ميام و پاش آب ميريزم و ميشينم و خوب نگاهش ميكنم . وقتي از نزديك بهش نگاه مي كني تمام رگ و پي اش پيداست . ميتوني يه قطره آب رو دنبال بكني و ببيني كه چطور مياد و ميرسه به برگها . هر وقت ميشينم و تماشاش مي كنم به خودم ميگم  بهتر نیست بعضي چيزها معلوم نباشه .

سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۲


« آسياب به نوبت »
اگر به کافه ای رفتيد که صاحبش صدا کلفته اش را ول داد که « بذار اين ستون روزنامه را بگيرم اون وقت بلايي سرتون بيارم تا ديگه کسی منو گاری کوپر صدا نکنه . » « ۱ » نخنديد ولی جدی هم نگيريد ، بدانيد که اولا لاف می آيد و دوما هيچ وقت آن ستون بی زبان را نمی تواند نگه دارد . گول صدای کلفتش را نخوريد ، اين بابا که يکدفعه لات بازيش گل کرده خيلی که زرنگ باشد بلايي سر خودش نياورد ، آسياب به نوبتش پيشکش . با اين حال سعی کنيد سر ميز چهار نفره ننشينيد ، برای برخورد اولتان اصلا خوب نيست . اگر بگوييد : « آب پرتقال » همانطور که توی درگاهی پشتش به شماست ، آب پرتقال را تکرار می کند و اگر بگوييد « سياه » حتما براندازتان می کند و همانطور که در فکر آن ستون روزنامه است شما را با کسی يا با خودش قاتی می کند تا آن ستون را پر کند . بسته به اينکه کجا بنشينيد داستانتان عوض می شود . با سرنوشت خودتان بازی نکنيد وگرنه ممکن است دستی دستی خودتان را توی آن داستان « روی چهار پايه آخر کافه بنشانيد و گوشتهای اضافی ناخنتان را تا ابد بجويد . » « ۲ » بايد با وسواس بيشتری عمل کنيد . برای خودتان بهتر است . البته من اگر جای شما باشم يواشی آب پرتقال سفارش می دهم و شرش را می کنم و خودم را از اين داستان می کشم بيرون ، تا اينکه با يک « سياه » گفتن خودم را بيندازم توی يک جمله يک صفحه ای که بعد به زور فرهنگ معين و شش تا مشاور بالاخره بفهمم آن آب زير کاه بدبخت خودم بودم . بايد کمی سياست داشته باشيد ، فعلا برويد چهار پايه ای دست و پا کنيد و منتظر شويد تا اگر صحبتی از عکس و عکاسی پيش آمد که حتما هم می آيد سفت بچسبيدش و هی هيزمش را زياد کنيد . کاری هم به باقی قضايا نداشته باشيد که جريان خودش همينطور خود به خود عين آب خوردن جلو می رود . صحبت از عکسهای قاجار می شود و بعد جمله معروفش را می شنويد که « هر آلبوم يک قبرستان است » و آخر سر هم اگر دل بدهيد عکسهای خودش را رو می کند و اينجاست که شما اگر خوش شانس باشيد می توانيد از يک شخصيت عاشق سرخورده خيانت شده الکلی به يک آدم معمولی تبديل شويد که البته از شخصيتهای اصلی نيست ولی کارايي های ديگری دارد . به هر حال فکر نکنيد ، شگفت زده بشويد و از عکسهايش تعريف کنيد . اين اتفاق کمتر برايش پيش می آيد . حتي با اين کار خودتان را به شهرت می رسانيد . هميشه از شما به عنوان يک رفرنس ياد می کند و اين کار آنقدر ادامه پيدا خواهد کرد که چند روزی نگذشته تمام محافل ادبی و هنری شما را به عنوان يک منتقد برجسته خواهند شناخت . اين می تواند شروع خوبی باشد ولی جريان ميز چهار نفره سر جای خودش باقی ست .

پيشنهادم اين است که موقعيت خودتان را حفظ کنيد و با هر چيزی در نهايت ظرافت برخورد کنيد . هر حرکتی ممکن است شخصيتتان را از اين رو به آن رو کند . به خودتان رحم کنيد و از مغازه اش به موبايل زنگ نزنيد . با هزاری نو خريد کنيد ، نداريد حواستان باشد که اسکناسهای درشت را بيشتر دوست دارد . کتاب لالی را دست نزنيد . اگر داريد کيک بستنی سفارش بدهيد ، نداريد کيک خالی . آن داستان خدايي را همان جلسه اول به شما پيشنهاد می دهد ، همانجا بخوانيد ولی نظر ندهيد ، چه مثبت و چه منفی ، برای نظرتان هيچ اهميتی قائل نيست . ليوان آب نخواهيد يا اگر خواستيد اولا پيله نکنيد ، دوما خودتان برويد بريزيد . تراژدی هيلمنش را به يادش نياوريد مگر اينکه خودش بگويد . اگر گفت : « می فهميد ، با معرفت بود ، حس داشت . » سکوت کنيد و گاهی سری تکان دهيد . عکسهايش را با دقت ببينيد ولی نگوييد کدام بهتر است ، تمام خوبها را اسفنديار گرفته . هيچ لزومی ندارد که در مورد کانون صحبت کنيد . از نان پنيرهايش تعريف کنيد . سر قيمت چانه نزنيد که بدجوری از چشمش می افتيد . واضح است که ميز چهار نفره را نبايد اشغال کنيد ، اينکه اين ميز بالاخره توسط اعليحضرت کنستانتين فتح می شود يا کس ديگری معلوم نيست ولی مطمئن باشيد آن شخص شما نيستيد . اگر گفت بعد از تصويب فلان طرح ، هر طرحی ، قيمتها را بالا می برد ، اگر دلايلش را گفت « که خب طبيعی هم هست که ارتباطی نداشته باشد » دخالت نکنيد . اگر دم به دقيقه جابجايتان کرد ، اگر ديديد قهوه اش تعريفی ندارد ، اگر بدترين رفتار يک کافه چی را ديديد ، ناراحت نشويد ، همه اينها تکنيکهای جلب مشتری ای ست که هيچکس تا به حال سر از آن در نياورده . اگر صبر کنيد . اگر دندان روی جگر بگذاريد اوضاع از اين هم بدتر می شود . ممکن است نمايشی شروع شود که انتظارش را نداشته باشيد و حتی شايد شما يکی از شخصيتهای اصلی باشيد يا اگر نبوديد حداقل ترکشهاي نمايش شما را هم بگيرد . اگر گرفت ، اگر يخه تان را گرفت و گفت : « بروتوس تو هم ؟ » تحمل کنيد . اگر نمی توانيد ۱۲۴ را گوشه پاکت سيگارتان بنويسيد و بلند شويد .
چرايش را نمی دانم ولی مي مانيد . روش عجيب و غير معقولی ست ولی او آنهايی را که می شناسد بيشتر اذيت می کند و آنهايي که می شناسندش بيشتر به کافه می روند . منطقی نيست ولی اين اتفاقی ست که مرتب تکرار می شود .
به هر حال اگر ماندنی هستيد بيشتر فکر کنيد ، ببينيد به زحمتش می ارزد ؟ به نظر من که از شما داستانی در نمی آيد . تازه فکر می کنيد همه اين نکات ايمنی را که رعايت کنيد چه می شويد ؟ خيلی خيلی که آدم درستی از آب در بياييد چيزی می شويد شبيه الماس« ۳ » که روزگارش ده شاهی ارزش « سياه » گفتن ندارد .


۱ـ يادداشتهای يک قهوه چی ، صفحه ۴
۲ـ حوالی کافه شوکا ، صفحه ۱۳
۳ـ داستانی از حوالی کافه شوکا

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

آقامون چخوف هر چند وقت يک بار آدم را بيچاره می کند . توی نمايشگاه کتاب جديدی آمده به اسم « چخوف جوان » ترجمه خجسته کيهان . داستان « از دفتر خاطرات دستيار يک دفتردار » را بطور خيلی خيلی خلاصه شده بخوانيد .

۱۱ مه ۱۸۶۳
چند روز است گلوتکين ، دفتردار شصت ساله ما مقداری شير و کنياک می نوشد تا سرفه اش را مداوا کند... دکترها با اعتماد به نفس مخصوص خودشان اعلام کرده اند که فردا مي ميرد . بالاخره دفتردار می شوم ! ....
سوم اوت ۱۸۶۵
دفتر دار ما گلوتکين دوباره سرما خورده ، سرفه می کند و شير و کنياک می نوشد . اگر بميرد ، دفتر دار خواهم شد ....
۳۰ ژوئن ۱۸۶۷
روزنامه ها نوشته اند در عربستان وبا شايع شده . شايد تا روسيه هم برسد ... شايد دفتردار پير بميرد و من جايش را بگيرم . اين مرد چقدر سالم است ! اگر از من بپرسيد می گويم که اين قدر عمر کردن شرم آور است ....
۴ ژوئيه ۱۸۷۸
روزنامه ها نوشته اند طاعون در وتليانکا شيوع پيدا کرده . مردم مثل مگس به زمين می افتند و می ميرند . گلوتکين برای پيشگيری ودکا و فلفل می نوشد ... اگر طاعون به اينجا برسد حتما دفتر دار خواهم شد ....
۷ ژوئن ۱۸۸۳
گاوتکين را ديروز دفن کردند . حيف شد ...من دفتردار نشدم اما شاليکف شد ....
۱۰ ژوئن ۱۸۸۶
همسر شاليکف فرار کرد . مرد بيچاره پريشان است . شايد از شدت غصه دست به خودکشی بزند. اگر اين کار را بکند ، من دفتردار خواهم شد ....

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

« عين همون وقتها »

از توی تخت فقط نگاهش می کردم .
گفت : « عين همون وقتها »
گفت : « تازه بهترم شدی »
گفت : « اصلا حال اومدی »
منظوری نداشت بدبخت فقط مثل سگ داشت دروغ می گفت .
گفتم : « بی شرف دروغگو »
آرام گفتم ، نفهميد . بعد بلند گفتم : « بهت گفتم بی شرف دروغگو »
بعد بلندتر گفتم : « بی شرف دروغگو »
و بعد هی داد زدم : « بی شرف دروغگو »

یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

« خفه شين بابا »

داد کشيد : « دوازده »
دوازده که کنار من بود گفت : « من »
بعد هی داد کشيد و از اينجا و آنجا يکی گفت : « من »
« من »
ليست تمام شد . همه بودند . گروهبان گفت : « يه نفر عقبه ، بقيه می رن جلو » و بعد شروع کرد تا شصت نوشتن . ما همه به صف ، ساکت و خبردار ايستاده بوديم . کيسه هايمان نزديک ريوها بود ، بيست متری آنطرفتر . رديف هشتم بودم . يکنفر از رديف جلويی ما همانطور که به روبرو نگاه می کرد آرام گفت : « اون يه نفر باس خيلی خوش شانس باشه »
يکی که نفهميدم کی بود بهش گفت : « فرقش فقط نيم ساعته »
« همين نيم ساعت بس نيست ؟ »
« برای چی ؟ »
« برای اينکه کونتو پاره کنن »
ستوان از جلو داد کرد : « کسی گه زيادی خورد ؟ »
آهسته گفتم : « به نظر من که کافيه »
دوازده همانطور که به پس گردن نفر جلويي نگاه می کرد گفت : « البته اگه بخوای سنبل کاری کنی »
ستوان داد زد : « خفه »
بعد چند قدمی آمد جلو و دوباره برگشت . گروهبان شماره ها را ريخت توی کيسه . همه ساکت نگاه می کرديم . ستوان کيسه را گرفت بالا ، خوب تکانش داد و طوری که همه ببينند دست کرد توی کيسه و شماره را در آورد ، بقيه را داد به گروهبان ، تکه کاغذ را باز کرد و خواند . طرف صف را خالی کرد و بدو رو رفت که کيسه اش را بر دارد . وقتی برگشت صورتش سرخ شده بود .
ستوان گفت : « بقيه هم هرری »
ما پريديم بالای ريوها . همه ديده بودند که ستوان شماره را از کيسه در آورد ، همه می گفتند « شانسه ، شانس » ولی دوازده که پاس دو بود و حالا آن بالا نشسته بود داد کشيد « خفه شين بابا ، من اون جوجه رو ديدم که نصف شب از اتاق ستوان زد بيرون »

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

ازدواج که کردم بابام بهم گفت : « فکر می کنی زنها چی می خوان ؟ »
من فقط نگاش می کردم ، رفت اونطرف پيشخون و همونطور که پشتش بهم بود و با خرت و پرتهای مغازه ور می رفت گفت : « اينو از من داشته باش » بعد دستش رو برد بالا و اينجوری کرد و گفت « همين » .
اينجا که نميشه نشون دادن رو نوشت ، ميشه ؟

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

« واقعا که »

زن همانطور که می خنديد گفت : « واقعا که »
و او که نمی دانست بايد بخندد يا اخم کند آرام گفت : « بله »
زن از « بله » گفتن مرد خنده اش بيشتر شد . قهقهه زد ، اشک به چشمش افتاده بود و مرتب تکرار می کرد « بله » . مرد همانطور خيره مانده بود و از گفتن هر کلمه ای می ترسيد و زن فقط منتظر حرف ديگری بود که باز شروع کند ولی او نمی خواست چيز ديگری بگويد ، ساکت نشسته بود و با دستمال کاغذی نم دارش عرق کف دستش را می گرفت و ادای « بله » گفتن خودش را تماشا می کرد . وقتی ايستاد نگاه زن روی زير سيگاری و خرده توتونهای خالی شده مانده بود و همانطور که سيگارش را خشک می کرد آهسته می گفت « واقعا که ، واقعا که »

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

خفت چه كسي را بچسبيم.

يقه چه کسی را مي شود گرفت . مسخره است . حساب هيچ چيزی دستمان نيست . با اين همه ادعا خيلی چيزها را نمی فهميم . چيزهای پيش پا افتاده را ، نکته های خيلی ساده . مسخره است ، ما نمی فهميم يکنفر را چقدر دوست داريم . و آنقدر نمی فهميم تا وقتی که ديگر نيست . بعد می نشينيم و تا جا دارد آبغوره می گيريم .
کاش می شد از دوازدهم يکدفعه می پريديم به چهاردهم تا هيچ اتفاقی نيفتد .
مثل احمقها همديگر را نگاه می کنيم ، از هر کس و ناکسی عکس می گيريم و حالا برای يک عکس کوچکش بايد به صد نفر زنگ بزنيم . چه چيزهای ساده ای را نمی فهميم ، يادمان رفته خودمان هم هستيم . يادمان رفته . تقصير ما هم نيست . همه چيز يکدفعه می شود . يکدفعه . مسخره است . آدم دلش می خواهد يقه کسی را بگيرد و هوار بکشد . داد بزند : « شما همه يه مشت دروغگوی لجن هستين . » آدم دلش می خواهد خفت خدا را بچسبد و بگويد : « به ما ربطی نداشت ، ببين ، به ما هيچ ربطی نداره . » بايد يکنفر را پيدا کرد . بايد شماره کاوه را بگيريم و مدام صدايش را بشنويم که می گويد : « لطفا پيام خود را بعد از شنيدن صدای بوق بيان يا ارسال نماييد . »
چه پيامی مرد حسابی ؟ تو خودت بودی چه می گفتی ؟ ما پيامی نداريم ، يعنی مردش نيستيم که بگوييم . از تو هم پيامی نمی خواهيم . دنبال يکنفر می گرديم که يقه اش را بگيريم ، همين . چه کار کنيم ؟ چه بگوييم که حداقل دق نکرده باشيم ؟
« او زنده است ، او هميشه زنده خواهد ماند . »
يک دروغ شاخدار . يک جمله مزخرف ، حرف مفت . بايد باور کنيم . گلستان مان از دست رفت . اگر چيزی هست يک مشت عکس است و فيلم که هيچ کدامشان کاوه نمی شوند .
بايد سر خودمان را گرم کنيم . بايد بزنيم بيرون ، سيگارمان تمام شده ، نان نداريم ، شير توی خانه نيست ، پياده برويم بهتر است ، پنير فراموش نشود ، چراغها را روشن بگذار ، همه چيز را همينطور ول کن و بيا ، بعد برمی گرديم درستش می کنيم ، همه جا را جارو می کشيم ، گردگيری می کنيم و آخر سر دوش می گيريم و سر فرصت تلويزيون را روشن می کنيم تا ببينيم بی بی سی چه خبر جديدی برايمان دارد . بايد يک جوری مشغول شد . اينطوری خيلی بهتر است . بايد حواسمان را پرت کنيم .

دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲

پای همين درخت

آدم مگر چقدر سنگين می شود . همينجا ، زير همين درخت دراز کشيده بود که يکدفعه سنگين شد . هر چه خواستيم بلندش کنيم نشد . تا اينکه بالاخره تخت شکست . باورمان نمی شد ، ديگر داشت از ما دور می شد . همانطور درازکش هی فرو می رفت توی زمين . فقط می توانستيم چشمهايش را ببنديم که بستيم . همينجا بود ، درست پای همين درخت .

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

اگر دقيق پرت شوم

آهنگ هفتم است . سی دی را می آورم اول آهنگ و نگرش می دارم . صدا را انقدر زياد مي کنم که اگر قرار باشد صدای کسی دربيايد نشنوم . فاصله استريو تا مبل را چک می کنم ، بايد پنج قدم باشد که هست . بسته سيگار ، فندک و زير سيگاری را مي گذارم روی ميز کنار مبل . يک سيگار بر می دارم و همانطور خاموش می چپانم گوشه لبم . بالشم را می آورم می گذارم پايين مبل ولی کمی جلوتر و وقتی از جايش مطمئن شدم می روم روبروی آينه قدي مان می ايستم ، دستی به موها می کشم و کلاه کابويي خياليم را روی سرم ، کمی کج ، به سمت راست پايين می آورم ، شلوار کرديم را بالا می کشم ، دکمه های پيرهنم را تا پايين باز می کنم و دوباره جای کلاه را درست می کنم و با يک ته لبخند خفيف ولی خشن خودم را توی آينه برانداز می کنم ، سيگار را همانجا گوشه لب با دندان می گيرم . پا به پا می شوم ، می گردم و اينبار خشن تر نگاه می کنم . می چرخم و از نيم رخ همه چيز را چک می کنم . اسلحه خيالم را سريع می کشم و دور انگشتم می چرخانم و می گذارم سر جايش . يک چشمک آرتيستی به خودم می زنم و می روم به سمت استريو . کنترلش را بر می دارم و پشتم را ميکنم بهش . پنج قدم دور می شوم و درست روبروی مبل می ايستم . چند نفس عميق می کشم و شروع می کنم به شمردن ، تا سه می شمارم و يکدفعه برمی گردم و روشنش می کنم . با ساز دهنی اول آهنگ ، تير به دست راستم می خورد و کنترل از دستم می افتد روی بالش . می خواهم خم شوم که کنترلم را بردارم ولی با شروع جاز کتف چپم گلوله می خورد . همانطور خم می مانم تا خواننده شروع کند ، چشم توی چشم استريو ، می دانم که زياد طول نمی کشد ، حد اکثر چهار ثانيه ، فيلتر سيگاری که بين دندانهايم هست را فشار می دهم و منتظر می مانم که با شنيدن صدای زن پرت شوم روی مبل .
اگر دقيق پرت شوم فندک يک وجب با دستم فاصله دارد .

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱

زير پاشنه پا

همينطور که روی مبل جا خوش کرده بودم و پا گذاشته بودم روی ميز يکدفعه تصميم گرفتم دکور خانه را عوض کنم . بلند شدم و گفتم : « خب از کجا شروع کنيم ؟ »
اول همان مبلی را که رويش نشسته بودم چرخاندم و بعد رفتم سراغ بقيه و همه را بر گرداندم سمت ديوار . فرش را با مکافات از زير پايه ها کشيدم بيرون و جمع کردم و بردم توی اتاق . ميز وسط هال را دوباره کشيدم سر جای اولش و طوری عمودی گذاشتم که رو به آشپزخانه باشد . بعد گلدانها را آوردم و به ترتيب قد چيدم جلوی تلويزيون . کمی فاصله گرفتم و نگاه کردم ، بد نبود ولی چيزی کم داشت . رفتم آبرنگ اوردم و شروع کردم به نقاشی روی صفحه تلويزيون . اول از آبی شروع کردم ولی روی صفحه تيره ديده نمی شد . نارنجی را امتحان کردم ، جواب داد . می خواستم يک زن لخت بکشم با کمر باريک و سر و سينه درست که لم داده باشد و دستش را گذاشته باشد زير سرش و همينطور زل زده باشد به کسی که روی مبل وسطی می نشيند . همه چيزش خوب می شد بجز سينه ها . بايد با يک لکه کوچک در مي آمد ولی نمی شد . هی پاک می کردم و دوباره می کشيدم . آخر سر با يک لکه رنگ طوری که فقط معلوم باشد چيست سمبلش کردم و تلويزيون را روشن کردم و صدايش را خفه کردم و آوردمش روی شبکه سوم تا منچستر و بايرمونيخ تا جان دارند زير پر و پاچه خانم بدوند . بعد رفتم روی ميز ناهار خوری را خالی کردم و صندليها را چيدم رويش . هر چيزی هم که روی ميز بود گذاشتم جای صندليها . در جاکفشی را باز کردم و هر چه بود کشيدم بيرون و بعد نوارها را از زير تلويزيون آوردم و چيدم توی جاکفشی و کفشها را چپاندم توی زير تلويزيونی . خيالم که از اين بابت راحت شد رفتم سراغ تابلوها ، همه را سر و ته کردم . بعد هم عقربه های ساعت را لق کردم و جفتشان افتادند روی عدد شش . چند تايی روزنامه آوردم و با سنجاق وصل کردم به پرده ها ، به نظر که بد نمی آمد ، از دور که نگاه می کردی خوب هم بود .
بايرمونيخ داشت زير سر و سينه خانم له می شد ، عوضش من فقط موسيقی کم داشتم ، از توی جاکفشی يک سی دی ترومپت خرکی گير آوردم و ضبط را روشن کردم . بعد سيگارم را آوردم و رفتم نشستم روی يکی از مبلها و پاهايم را تکيه دادم به ديوار و به ترومپت مردک گوش دادم . سيگار که تمام شد ديدم جای پام روی ديوار مانده ، يک لکه کوچک از پاشنه پا . آمدم تميزش کنم ديدم همانی شد که می خواستم ، هر چی باهاش ورمی رفتم هی بزرگتر مي شد ، حجم پيدا می کرد اما پاک نمی شد . هر کار کردم نرفت . حالا يک لکه بزرگ روی ديوار هست ، درست روبروی در ورودی خانه که هيچ کاريش هم نمی شود کرد .

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱

وقتی ده سانت از زمين فاصله داشته باشی مي تونی به خيلی چيزها فکر نکنی . می تونی از اونجا ، از همون ارتفاعی که به نظر خيلی کم مياد توی چيزی غرق بشی و صداشو در نياری . ولی همون موقع هم دائم خدا خدا ميکنی که کاش برق قطع بشه و توی تاريکی بمونی تا کسی نپرسه : چی شد که يه وجب از زمين فاصله گرفتی ؟

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۱

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۱

مي دونين وقتی يه روزنامه تعطيل ميشه توی دفترش چه وضعيتيه ؟
اولش همه می خندن . يه دو ساعتی ، شايدم بيشتر ، بعد يواش يواش ساکت ميشن و هی به هم لبخند ميزنن ، بعدش ديگه لبخنده حذف ميشه و فقط به يه جايی نگاه ميکنن که نمی بيننش آخرسر هم ياد روغن ماشينشون می افتن .
هيچکس معنی تعطيل شدن يه روزنامه رو نمي فهمه بجز خبرنگارآ ( فقط اونها هستن که خنديدن ) اونها معمولا يه چيزايی می شنوند شبيه « آخ چه بد » ولی خودشون فکر می کنن « با قانون دارن کونمونو پاره ميکنن »
بخاطر همينه که مسافرکشی يکی از گرايشهای اصلی شده بين روزنامه نگارها و نويسنده ها وگرنه تعطيلی روزنامه که به روغن ماشين ربط نداره .

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱

دراز کشيدم روی فرش و بعد تخم مرغ را زدم به پايه ميز تا بشکند بعد آوردمش روی سينه ام و ولش کردم پايين . صدای جليز و وليزش بلند شد . خوب گوش دادم و گذاشتم قشنگ بچزد . بعد ولش کردم تا بسوزد . حالا سوخته و هر کار ميکنم سياهيش پاک نمی شود . ديروز تا ظهر پای ظرف شويی با اسکاچ می سابيدمش ولی فايده نداشت . بدی کار اينجاست که مقداری از سياهيش تا نزديک گلويم آمده اگر تا اينجاها کشيده نمی شد مشکلی نبود اما مگر می شود يک عمر يقه اسکی پوشيد ؟ نمی شود يک عمر بابت همچين چيز مسخره ای به مردم جواب پس داد . که چی ؟ که فقط می خواستی امتحان کنی ؟ همين ؟ خب خيلی مسخره است . ولی باور بفرماييد اگر فقط همين بود باز هم راضی بودم ، اين سيم ظرف شويي هم دردسر شده ، از همان ديروز بی خود و بی جهت چسبيده به کف دستم ، هر کاری هم می کنم کنده نمی شود . الان روز دوم است . روز اول خوب بود ، مشکل بود ولی باز هم بهتر از امروز بود . می دانيد ؟ من دوست دارم صبح ها قبل از بلند شدن يک ربعی همينطور توی تختخواب بمانم و به چيزی خيره شوم . اينکه چه چيزی باشد مهم نيست فقط از اينکار لذت مي برم . يکوقت فکر نکنيد مينشينم و فکر می کنم ، نه ، همينطور بی خيال فقط خيره می شوم . امروز صبح چشمم به لامپ بود که يکدفعه شکست . اولش فکر کردم اتفاقيست ولی بعد آينه دستشويي شکست و بعدش قوری . حالا جرات نمی کنم به چيزی نگاه کنم همينطور چشم بسته توی خانه می چرخم که نکند چيزی بشکند . آدم وقتی چشمش بسته است ياد حرفهايی می افتد که هيچوقت نشنيده . من که نفهميدم يعنی چه ، ولی می گفت : وقتی لرزشی نباشد همه چيز بهم می ريزد .

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

« درود سرکار »

« نبينم خدای نکرده ... . »
مکث می کند .
« خدای نکرده سربازی ... . »
فکر می کند .
« سربازی ... . »
يادش نمی آيد .
« از جلو نظام ، خبردار »
همه می گويند : « درود سرکار »
« نشنيدم »
محکمتر می گويند : « درود سرکار »
« گفتم خبردار »
داد می زنند : « درود سرکار »
پق خنده اش را همه می شنوند . خودش را جمع و جور می کند و با لبخند می گويد : « خبردارتون اينه ؟ » و آرام می گويد : «خبردار »
« درود سرکار »
به خنده می افتد و لابه لای خنده چيزی می گويد شبيه « عقب گرد » .
همه همانطور که می چرخند داد می کشند : « درود سرکار »
از زور خرابی می افتد زمين و به زور سر جوخه بلند می شود . همه سيخ ايستاده اند . قهقهه می زند . شکمش را می گيرد و تلو تلو خوران دور می شود و باز از همان فاصله چيزی می گويد که کسی نمی شنود ولی همه می گويند « درود سرکار »
« کاری نمی شد کرد »

دوره ام کردن که تو می دونستی . خوب آره ، ولی چی کار می شد کرد ؟ باز تو کافه پيداش شده بود . اون شب شوهرش يه راست اومد طرف من ، حال و احوالی و بعد آروم پرسيد که ديدمش يا نه . ديده بودم ، کی بود که نديده باشه ؟ ولی هر کس ديگه ای هم جای من بود همينو مي گفت .