جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱

وقتی ده سانت از زمين فاصله داشته باشی مي تونی به خيلی چيزها فکر نکنی . می تونی از اونجا ، از همون ارتفاعی که به نظر خيلی کم مياد توی چيزی غرق بشی و صداشو در نياری . ولی همون موقع هم دائم خدا خدا ميکنی که کاش برق قطع بشه و توی تاريکی بمونی تا کسی نپرسه : چی شد که يه وجب از زمين فاصله گرفتی ؟

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۱

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۱

مي دونين وقتی يه روزنامه تعطيل ميشه توی دفترش چه وضعيتيه ؟
اولش همه می خندن . يه دو ساعتی ، شايدم بيشتر ، بعد يواش يواش ساکت ميشن و هی به هم لبخند ميزنن ، بعدش ديگه لبخنده حذف ميشه و فقط به يه جايی نگاه ميکنن که نمی بيننش آخرسر هم ياد روغن ماشينشون می افتن .
هيچکس معنی تعطيل شدن يه روزنامه رو نمي فهمه بجز خبرنگارآ ( فقط اونها هستن که خنديدن ) اونها معمولا يه چيزايی می شنوند شبيه « آخ چه بد » ولی خودشون فکر می کنن « با قانون دارن کونمونو پاره ميکنن »
بخاطر همينه که مسافرکشی يکی از گرايشهای اصلی شده بين روزنامه نگارها و نويسنده ها وگرنه تعطيلی روزنامه که به روغن ماشين ربط نداره .

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱

دراز کشيدم روی فرش و بعد تخم مرغ را زدم به پايه ميز تا بشکند بعد آوردمش روی سينه ام و ولش کردم پايين . صدای جليز و وليزش بلند شد . خوب گوش دادم و گذاشتم قشنگ بچزد . بعد ولش کردم تا بسوزد . حالا سوخته و هر کار ميکنم سياهيش پاک نمی شود . ديروز تا ظهر پای ظرف شويی با اسکاچ می سابيدمش ولی فايده نداشت . بدی کار اينجاست که مقداری از سياهيش تا نزديک گلويم آمده اگر تا اينجاها کشيده نمی شد مشکلی نبود اما مگر می شود يک عمر يقه اسکی پوشيد ؟ نمی شود يک عمر بابت همچين چيز مسخره ای به مردم جواب پس داد . که چی ؟ که فقط می خواستی امتحان کنی ؟ همين ؟ خب خيلی مسخره است . ولی باور بفرماييد اگر فقط همين بود باز هم راضی بودم ، اين سيم ظرف شويي هم دردسر شده ، از همان ديروز بی خود و بی جهت چسبيده به کف دستم ، هر کاری هم می کنم کنده نمی شود . الان روز دوم است . روز اول خوب بود ، مشکل بود ولی باز هم بهتر از امروز بود . می دانيد ؟ من دوست دارم صبح ها قبل از بلند شدن يک ربعی همينطور توی تختخواب بمانم و به چيزی خيره شوم . اينکه چه چيزی باشد مهم نيست فقط از اينکار لذت مي برم . يکوقت فکر نکنيد مينشينم و فکر می کنم ، نه ، همينطور بی خيال فقط خيره می شوم . امروز صبح چشمم به لامپ بود که يکدفعه شکست . اولش فکر کردم اتفاقيست ولی بعد آينه دستشويي شکست و بعدش قوری . حالا جرات نمی کنم به چيزی نگاه کنم همينطور چشم بسته توی خانه می چرخم که نکند چيزی بشکند . آدم وقتی چشمش بسته است ياد حرفهايی می افتد که هيچوقت نشنيده . من که نفهميدم يعنی چه ، ولی می گفت : وقتی لرزشی نباشد همه چيز بهم می ريزد .

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

« درود سرکار »

« نبينم خدای نکرده ... . »
مکث می کند .
« خدای نکرده سربازی ... . »
فکر می کند .
« سربازی ... . »
يادش نمی آيد .
« از جلو نظام ، خبردار »
همه می گويند : « درود سرکار »
« نشنيدم »
محکمتر می گويند : « درود سرکار »
« گفتم خبردار »
داد می زنند : « درود سرکار »
پق خنده اش را همه می شنوند . خودش را جمع و جور می کند و با لبخند می گويد : « خبردارتون اينه ؟ » و آرام می گويد : «خبردار »
« درود سرکار »
به خنده می افتد و لابه لای خنده چيزی می گويد شبيه « عقب گرد » .
همه همانطور که می چرخند داد می کشند : « درود سرکار »
از زور خرابی می افتد زمين و به زور سر جوخه بلند می شود . همه سيخ ايستاده اند . قهقهه می زند . شکمش را می گيرد و تلو تلو خوران دور می شود و باز از همان فاصله چيزی می گويد که کسی نمی شنود ولی همه می گويند « درود سرکار »
« کاری نمی شد کرد »

دوره ام کردن که تو می دونستی . خوب آره ، ولی چی کار می شد کرد ؟ باز تو کافه پيداش شده بود . اون شب شوهرش يه راست اومد طرف من ، حال و احوالی و بعد آروم پرسيد که ديدمش يا نه . ديده بودم ، کی بود که نديده باشه ؟ ولی هر کس ديگه ای هم جای من بود همينو مي گفت .