چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۲

« ايت »

فكر مي كني اعلام كرده اي ولي فقط فكر كرده اي .
مي شنوي : عزيز جان بازي اعلام داره .
دهانت تلخ است ، دلت مي خواهد تف كني .
می گويی : چهار ـ سريدی .
مي شنوي : ماليدي .
و قبل از ‏آنكه ضربه را بزني چشمت به ضربدري مي افتد كه روي شست دست چپت داري . كنار ضربدر ، كوچك نوشته اي « نک » .
: عرض نكردم ماليدي .
چوب را عوض مي كني و فكر مي كني نكند « نک » واو داشته باشد . خودكارت را در مي آوري و كنار « نک » مي نويسي « عميد » و باز مي چپانيش توي جيب پيرهنت .
مي شنوي : نه ـ سريدی .
فكر مي كني قبل از بازي نبايد مشروب مي خوردي . هميشه به خودت گفته اي كه نبايد ، ولي هميشه فراموش مي كني . روي دستت بزرگتر از« عميد » مي نويسي « مشر » و فکر مي كني نوشتنش چه فايده دارد برای کسی که هميشه بعد از مستی هوس بازي مي كند .
: ده ـ وگول ـ بالا ـ راست .
تعجب می کنی كه صاحب باشگاه اين آينه هاي لك و پيس در و ديوار را عوض نمي كند . برمی گردی و آينه پشت سرت را هم نگاه می کنی . لک های روی آينه را فراموش می کنی و به خودت خيره می شوی و يک قدم نزديکتر می شوی . فکر می کنی يک تکه نخ سرخ به ريشت چسبيده ، دست می کشی که برش داری . چيزی دستت نمی آيد . برمی گردی و به ميز نزديک می شوی و فکر می کنی چرا بايد اين همه به يک تکه نخ سرخ فکر کنی ؟ به خودت می گويی بايد از لای کتاب برش دارم و پرتش کنم بيرون . يك چوق الف ساده نبايد همه زندگيم را پر كند .
بالای « مشر » می نويسی « سرخ » و هر چه فکر می کنی يادت نمی آيد كه منظورت از « نك » چه بوده . فقط مي داني كه نوك انگشتهاي پايت يخ كرده است و توي اين گل و شل بيرون آمدن با اين كفشها كار مسخره ايست . بايد حتما يك جفت كفش نو بخري .
: ايت ـ سريدی .
خودكارت را بيرون مي آوري و كنار « سرخ » اضافه مي كني « كف » .
بازي كه به تو مي رسد « شار » چهار را انتخاب مي كني و دور ميز مي چرخي .
: اعلام .
: چهار ـ وگول ـ چپ .
« شار » چهارت توي وگول چپ مي افتد . به نظر سخت است ولي با همين چوب بايد ميز را جمع كني .
: هفت ـ سريدي .
هفتت را بايد دوبله بفرستي . نفرستي باخته اي . مثل گرگ چشمش به دست توست . ضربه مي زني ، نمي شود . اين ميز با چوب تو جمع نمي شود . تمامش كن . به چيز ديگري فكر كن . بايد زودتر برگردي خانه . بايد براي كسي نامه مي نوشتي .
: ايت ـ سريدی صاف تو سوراخ .
اضافه مي كني « نامه » و فكر مي كني امشب نبايد مي آمدي . فكر مي كني امشب شب تو نيست . فكر مي كني عجيب است كه چپ دستها خوب بازي مي كنند . فكر مي كني « شار » آخرش مثل هلو مي افتد توي سوراخ و ياد ميوه مي افتي كه نخريده اي و ياد مهمانها .
اضافه مي كني « ميوه » و فکر می کنی چقدر رها خواهی شد اگر مي توانستي به چيزی فکر نکنی . فكر مي كني چه اهميت دارد ؟ و بعد مي پرسي چه ، چه اهميتي دارد ؟ و مي گويي كلا . كلا چه اهميتي دارد ؟ فكر كردن به چند تا انگشت يخ كرده يا حتي آن تكه نخ سرخ كه مثل كنه چسبيده است به تو ، باخت امشب ، ميوه مهمانها يا حتي خود مهمانها ، خانه نرفتنت و دعواي فردا صبح .
باختت را مي گذاري روي ميز ، پول ميز را هم جدا حساب مي كني و بعد خودكارت را برمي داري و مي خواهي مثل افليج ها با دست چپ چيزي روي دست راستت بنويسي . چيزي شبيه « بدرك » . نمي تواني و آخر سر ضربدرش مي كني . يك ضربدر كج و كوله .
دهانت خشك شده است ، خشك و تلخ . فکر می کنی کاش می شد همين جا تف کرد ، فكر مي كني نمي شود ، قورتش می دهی .