یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

« خفه شين بابا »

داد کشيد : « دوازده »
دوازده که کنار من بود گفت : « من »
بعد هی داد کشيد و از اينجا و آنجا يکی گفت : « من »
« من »
ليست تمام شد . همه بودند . گروهبان گفت : « يه نفر عقبه ، بقيه می رن جلو » و بعد شروع کرد تا شصت نوشتن . ما همه به صف ، ساکت و خبردار ايستاده بوديم . کيسه هايمان نزديک ريوها بود ، بيست متری آنطرفتر . رديف هشتم بودم . يکنفر از رديف جلويی ما همانطور که به روبرو نگاه می کرد آرام گفت : « اون يه نفر باس خيلی خوش شانس باشه »
يکی که نفهميدم کی بود بهش گفت : « فرقش فقط نيم ساعته »
« همين نيم ساعت بس نيست ؟ »
« برای چی ؟ »
« برای اينکه کونتو پاره کنن »
ستوان از جلو داد کرد : « کسی گه زيادی خورد ؟ »
آهسته گفتم : « به نظر من که کافيه »
دوازده همانطور که به پس گردن نفر جلويي نگاه می کرد گفت : « البته اگه بخوای سنبل کاری کنی »
ستوان داد زد : « خفه »
بعد چند قدمی آمد جلو و دوباره برگشت . گروهبان شماره ها را ريخت توی کيسه . همه ساکت نگاه می کرديم . ستوان کيسه را گرفت بالا ، خوب تکانش داد و طوری که همه ببينند دست کرد توی کيسه و شماره را در آورد ، بقيه را داد به گروهبان ، تکه کاغذ را باز کرد و خواند . طرف صف را خالی کرد و بدو رو رفت که کيسه اش را بر دارد . وقتی برگشت صورتش سرخ شده بود .
ستوان گفت : « بقيه هم هرری »
ما پريديم بالای ريوها . همه ديده بودند که ستوان شماره را از کيسه در آورد ، همه می گفتند « شانسه ، شانس » ولی دوازده که پاس دو بود و حالا آن بالا نشسته بود داد کشيد « خفه شين بابا ، من اون جوجه رو ديدم که نصف شب از اتاق ستوان زد بيرون »

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

ازدواج که کردم بابام بهم گفت : « فکر می کنی زنها چی می خوان ؟ »
من فقط نگاش می کردم ، رفت اونطرف پيشخون و همونطور که پشتش بهم بود و با خرت و پرتهای مغازه ور می رفت گفت : « اينو از من داشته باش » بعد دستش رو برد بالا و اينجوری کرد و گفت « همين » .
اينجا که نميشه نشون دادن رو نوشت ، ميشه ؟

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۲

« واقعا که »

زن همانطور که می خنديد گفت : « واقعا که »
و او که نمی دانست بايد بخندد يا اخم کند آرام گفت : « بله »
زن از « بله » گفتن مرد خنده اش بيشتر شد . قهقهه زد ، اشک به چشمش افتاده بود و مرتب تکرار می کرد « بله » . مرد همانطور خيره مانده بود و از گفتن هر کلمه ای می ترسيد و زن فقط منتظر حرف ديگری بود که باز شروع کند ولی او نمی خواست چيز ديگری بگويد ، ساکت نشسته بود و با دستمال کاغذی نم دارش عرق کف دستش را می گرفت و ادای « بله » گفتن خودش را تماشا می کرد . وقتی ايستاد نگاه زن روی زير سيگاری و خرده توتونهای خالی شده مانده بود و همانطور که سيگارش را خشک می کرد آهسته می گفت « واقعا که ، واقعا که »

پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

خفت چه كسي را بچسبيم.

يقه چه کسی را مي شود گرفت . مسخره است . حساب هيچ چيزی دستمان نيست . با اين همه ادعا خيلی چيزها را نمی فهميم . چيزهای پيش پا افتاده را ، نکته های خيلی ساده . مسخره است ، ما نمی فهميم يکنفر را چقدر دوست داريم . و آنقدر نمی فهميم تا وقتی که ديگر نيست . بعد می نشينيم و تا جا دارد آبغوره می گيريم .
کاش می شد از دوازدهم يکدفعه می پريديم به چهاردهم تا هيچ اتفاقی نيفتد .
مثل احمقها همديگر را نگاه می کنيم ، از هر کس و ناکسی عکس می گيريم و حالا برای يک عکس کوچکش بايد به صد نفر زنگ بزنيم . چه چيزهای ساده ای را نمی فهميم ، يادمان رفته خودمان هم هستيم . يادمان رفته . تقصير ما هم نيست . همه چيز يکدفعه می شود . يکدفعه . مسخره است . آدم دلش می خواهد يقه کسی را بگيرد و هوار بکشد . داد بزند : « شما همه يه مشت دروغگوی لجن هستين . » آدم دلش می خواهد خفت خدا را بچسبد و بگويد : « به ما ربطی نداشت ، ببين ، به ما هيچ ربطی نداره . » بايد يکنفر را پيدا کرد . بايد شماره کاوه را بگيريم و مدام صدايش را بشنويم که می گويد : « لطفا پيام خود را بعد از شنيدن صدای بوق بيان يا ارسال نماييد . »
چه پيامی مرد حسابی ؟ تو خودت بودی چه می گفتی ؟ ما پيامی نداريم ، يعنی مردش نيستيم که بگوييم . از تو هم پيامی نمی خواهيم . دنبال يکنفر می گرديم که يقه اش را بگيريم ، همين . چه کار کنيم ؟ چه بگوييم که حداقل دق نکرده باشيم ؟
« او زنده است ، او هميشه زنده خواهد ماند . »
يک دروغ شاخدار . يک جمله مزخرف ، حرف مفت . بايد باور کنيم . گلستان مان از دست رفت . اگر چيزی هست يک مشت عکس است و فيلم که هيچ کدامشان کاوه نمی شوند .
بايد سر خودمان را گرم کنيم . بايد بزنيم بيرون ، سيگارمان تمام شده ، نان نداريم ، شير توی خانه نيست ، پياده برويم بهتر است ، پنير فراموش نشود ، چراغها را روشن بگذار ، همه چيز را همينطور ول کن و بيا ، بعد برمی گرديم درستش می کنيم ، همه جا را جارو می کشيم ، گردگيری می کنيم و آخر سر دوش می گيريم و سر فرصت تلويزيون را روشن می کنيم تا ببينيم بی بی سی چه خبر جديدی برايمان دارد . بايد يک جوری مشغول شد . اينطوری خيلی بهتر است . بايد حواسمان را پرت کنيم .