دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

در را باز می کنی ، چراغ خاموش است ، روشنش می کنی . کيفت را می گذاری زمين و سريع کفشها را در می آوری و می روی به سمت مبلی که هميشه می نشيند . دست می کشی ، هنوز گرم است ، همين حالا رفته ، همين حالا که صدای ماشين را شنيده . تا برسی بالا تلويزيون را خاموش کرده و رفته توی اتاق . تلويزيون را روشن می کنی . وقتی اوضاع عادی بود صدا را روی شماره ده می گذاشتی ، حالا می آوری روی نه که خيالت راحت باشد . برمی گردی به سمت آشپزخانه . کليد چراغ های کوچک را ميزنی ، يکيشان سوخته . در يخچال را باز می کنی . فکر می کنی چه می خواهی ؟ می گویی : هيچی و در را می بندی . می آيی بيرون ، کتت را در می آوری و می اندازی روی مبل ، بعد بر ميگردی و برش می داری و آويزان می کنی به چوب رختی . به خاک گلدانی که اسمش را گذاشته ايد امير حسين دست ميکشی ، خشک است . پريسای او را امتحان می کنی ، دستت گلی می شود . می روی به سمت دستشويی . شير آب را باز می کنی . آب گرم سريع می رسد ، جوش است . خيلی وقت است که خانه است ، ولی چقدر ؟ همانطور که دستت را می شويی به خودت می گويی حواست باشد در توالت را ببندی که شر به پا نشود ، حواست باشد حوله را با خودت نبری ،چراغ را خاموش کنی ، شير را سفت کنی . می آيی بيرون و می روی دنبال زير سيگاری ای که روی ميز جلوی تلويزيون هست ، فيلترها را می شماری . بيشتر از سه ساعت است که رسيده . در اتاق خواب بسته است و چراغ مطالعه روشن . روی گاز را نگاه می کنی . از غذا خبری نيست . توی ظرفشويی چيزی نيست . ظرفها را نگاه می کنی ، به يکی از بشقابها هنوز قطره های آب هست .دستت را می گذاری روی گاز ، کمی داغ است . يک ربع بيشتر بوده . می روی به سمت يخچال ، درش را باز می کنی . همينطور خيره نگاه می کنی . فکر می کنی چه می خواهی ؟ می گويی هيچی و در را می بندی .

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

چند نکته ای را در مورد اين صفحه همشهری بگويم که اگر سوتفاهمی هست برطرف شود ، چرا که اصلا دوست ندارم وارد جريانهای اينچنينی بشوم ، به نظر من اين حرفها شديدا خاله زنکي ست و اگر کسی وارد اين داستان بشود بيرون آمدن از آن کار مشکلي ست : اول اينکه مسئوليت اين صفحه با آقای محمودي ست که لطف کرده و به هر دليلی که به خودش مربوط است گاهی هم صفحه را به انتخاب من می سپارد . دوم اينکه بايد قبول کنيم هر وبلاگی قابليت معرفی کردن را ندارد چه به خاطر بد نويسی بيش از حدی که هست و نمی توانيم منکرش شويم و چه به اين دليل که هر چه باشد همشهری يک روزنامه شخصی نيست . مورد سوم آنکه در نهايت انتخاب از اين بلاگ آباد کاملا با معيارهای شخصی و سليقه ايست . آگر منکر شويم دروغ گفته ايم . و چهارم آنکه کلا چيز مهمی نيست که بخواهيم سرش جنگ کنيم . ولی پنجم ، مطلب شرقی که معترض هم کم نداشت به نظر من يکی از زيباترين مطالب چند هفته گذشته بود . ششم آنکه آنهايی که حال معرفی خودشان را ندارند از ما هم انتظار نداشته باشند غيب گويی کنيم . هفتم : فقط يک يا دو صفحه ديگر معرفی می کنم و ديگر دخالتی نخواهم داشت . مورد آخر اينکه فحش ها را به آدم بدهيد نه به من « بيا حسن اينم لينک که مي خواستی »

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱



« سمعک لعنتی »
مرد سمعکش را جابجا کرد و باز پرسيد « چيزی مي خوای ؟ می خوای بگم دکتر بياد ؟ »
زن تکرار کرد .
مرد صندليش را نزديکتر آورد .
« همهء اونها رو برای يه نفر ديگه گفتی . »
جلوتر آمد و گوش تيز کرد تا شايد چيزی از حرفهايش بفهمد ولی فقط
« همهء اونها » يش را شنيد . زن خوب نگاهش کرد بعد ملحفه را روی سرش کشيد و با آنکه می دانست کسی نمی شنود هی تکرار کرد « وقتی مردم برام يه شعر بلند بگو »