بعضی ها روی فريم شماره صفرشان هم عکاسی می کنند ولی
بعضی ها از همان فريم اول شروع می کنند . هيچ وقت به صفر اطمينان
نکردم ولی هيچ وقت هم نفهميدم بالاخره « شروع » از کدام است .
عکاسی برايم از سال ۷۲ شروع شد . قبل از آن آنقدر کنکور داده بودم
که ديگر حالم از هر چه کنکور بود بهم می خورد .نمی دانم ، شايد ديگر
يک جور عادت شده بود . آن سال دانشگاه آزاد آنقدر دانشجو گرفت و
گرفت و گرفت تا بالاخره قبول شدم . اگر يک را از اينجا حساب کنيم
صفرش مسافرکشی بوده و اگر مسافرکشی را يک بگيريم صفرش
کارگری يک کارگاه جوراب بافی . حالا می شود همينطور عقب رفت
و آخرش هم نفهميد کدام صفر می شود و کدام يک ، ولی عقب تر
از اسفند ۴۷ يا فروردين ۴۸ هم نمی شود رفت . هنوز نمی دانم متولد
اول فروردينم يا چهارشنبه سوری ولی وقتی حساب می کنم می بينم
اينجا هم همان قضيه فريم صفر و يک هست هر چند که ديگر شورش
را درآورده باشم.
از همان بچگی پدرم آرزو داشت پزشک بشوم و من از همان بچگی
تصميم گرفتم کبابی باز کنم . بعدها چون بچه درسخوانی نبودم نظر
پدرم عوض شد ، در واقع ديگر از کنترولش خارج شده بودم و معتقد
بود خيلی خيلی که هنر کنم عمله از آب در می آيم . اواخر دوران
سربازی تصميم گرفتم با نوشتن داستان « نمی خواهم عمله بمانم »
شر اين قضايا را از سرم کم کنم ولی بعد از مدتی فقط چندتايی
داستان داشتم که توهم نويسندگيم را بيشتر کرده بود . سال ۶۸ بود
يا ۶۹ که اولين داستانم چاپ شد و از آن روز به بعد بود که ديگر پاک
خودم را نويسنده به حساب می آوردم ، وضعيت بدی بود يک خروار
اطلاعات در مورد مسافرکشی داشتم که هيچ کس هيچ وقت هيچ
بهايی به هيچ چيزش نمی داد . تقريبا هيچ وقت ماشين را توی
دست اندازی نیانداختم ، شايد تنها راننده ايی بودم که حساب و کتاب
تمام چاله چوله های تهران را داشتم ولی خب اين جريان برای کسی
جالب نبود . به جای آن برايم از ساختار می گفتند ، از عمق
می گفتند که آدم را بدبخت می کند ، می گفتند :
« هنوز درونی نشده » و متاسفانه اصلا هم معلوم نبود کی می شود
و چون مثلا کليدر را نخوانده بودم به قول لاتها سوسکم می کردند .
بعد جريان پيچيده تر شد . عکاسی اضافه شده بود و همش خرج
می تراشيد ، از داستان پول در نمی آمد و بدتر از همه پشت هم
جريمه می شدم . تا اينکه بالاخره از مجله گردون سفارش کار گرفتم .
گزارشی بود درباره جوانان . آن روزها در مورد پول حرف زدن هم
بی ادبی بود و هم حماقت . روش کار اينطور بود که بايد منتظر
می ماندی تا صحبتش پيش بيايد ، چند سالی منتظر ماندم ولی
خب پيش نيامد تا اينکه گردون بسته شد .
هيچوقت اصول کارم را عوض نکردم ، البته هيچوقت هم نتيجه ندادند
ولی شديدا بهشان معتقد بودم . حتی يکسالی را که در مجله
« ايران جوان » کار می کردم روی همان اصول پافشاری می کردم ولی
اصول سردبير مجله چيز ديگری بود .
فقط آرام گفته بودم : « آدم بی ادبی هستی » همين و بعد انداختنم
بيرون ، پولم را ندادند و هنوز فکر می کردم « گلی به جمال اصولم »
يا وقتی در « گزارش روز » بودم باز با همان اصول فقط گفته بودم «...»
چيز خوبی نگفته بودم و باز همان جريان قبل تکرار شده بود .
حالا بعد از چند سالی پراکنده و چند سالی مداوم کار در مطبوعات ،
هر چند که فهميده ام که اصولم جواب نمی دهد ولی هنوز خرفهم
نشده ام ، اما مهم تر از همه اينکه فهميده ام که آدم پپه ای هستم
ولی فقط چقدرش را نمی دانم .
از چقدرش هم همين بس که هنوز نمی دانم « شروع » بايد از فريم
صفر باشد يا يک .