سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

خب حقيقتش من از يه سال خيلی بيشتره که دارم وبلاگ می نويسم . البته خيلی که نه ، دو سه ماه بيشتر . قبل از چخوف يه چند تای ديگه وبلاگ داشتم که هيچکدوم کارشون به يکسال نکشيد . اوليشو که از همه ، هم شيرينتر بود و هم تلختر ، با يه اسم آبکی شروع کردم . خيلي زود كارش گرفت هنوز يه هفته نشده بود كه اسم در كرد . شايد با همون پنج شش تا مطلب اول . اگر اينطور نمي شد شايد هيچوقت ادامه نمي دادم .
حقيقتش خيلی اتفاقی شروع شد و شايد فقط بخاطر اينکه به اين حسن محمودی بفهمونم كه گند زده با اين انتخاب اسمش . خودمونيم ، ولي خيلي اسم لوسی داره وبلاگش . بگذريم ، وقت ندارم زياد حال اين بنده خدا رو بگيرم ، به ما چه ربطي داره كه بهش تيكه بندازيم يا نندازيم .
خلاصه درست كرديم ، توي پرشين بلاگ . يادمه يه قسمت نويسندگي داشت كه رفتم اونجا ، نفر دوم بودم يا سوم . هنوز پا نگرفته بود . با اسم مستعار مي نوشتم . حس خيلي خوبي داشتم . آزادي خركي اي احساس مي كردم كه تا قبلش نمي دونستم هست . مخصوصا اسمي كه انتخاب كرده بودم اين اجازه رو بهم مي داد كه كمي يلخي باشم . بعد يواش يواش رفتم توي جلد اسمه . ديگه تقريبا خودش شده بودم . يادمه كه يه بارم يه جا بد جوري سوتي دادم ، البته توي شخصيت اون اسمه چيزي بود كه بتونه به همه بند كنه يا چيزايی بگه مثل جيگرتو « اين تبصره در ارتباط با خانمها صادقه ، حرف برامون در نيارين » و حتی با پسرها کار به يه جاهای باريکتری هم می کشيد « منظور از جاهای باريکتر بگو مگو های کلامي ست » « منظور از بگو مگو های کلامی فحش خارمادر نيست » در هر حال برای سن و سال من خوب نبود که برم توی شخصيت اون بابا . حالا هر وقت يادم مي افته تعجب می کنم . از طرفی هم ميگم خب کسی که با اسمهايي مثل گوشت کوب ، ديزی ، سيرابی ، کله پاچه ، آبگوشتی شروع می کنه به نوشتن يا دنبال کارهای سياسيه يا چرت و پرت ميگه که ما جزو دسته دوم بوديم .
هر چي همه گفتن بيا بلاگر گفتم نه . مخم قفل كرده بود رو اينكه اگه برم اونجا انگار مهاجرت كردم هيچكس هم نبود بهم بگه : « برو جلو بابا دلت خوشه . » بگو حالا فرض كه مهاجرت كني ، كه چي ؟ مشكلش چيه ؟ اونقدر نرفتم تا اينكه ديدم داره برام مشكل درست ميشه . يه الدنگي گير داده بودن كه بهم ثابت كنه آدم نيستم . خب طبيعي بود كه اولش زير بار نرم ولي بعد خيلي منطقي شير فهمم كرد كه نيستم ، اولش مثل بچه تخس آ يه چيزايی مي گفتم که به قول لاتها کتف شون بيفته ولی بعد قبول کردم و درشو تخته كردم .
البته همون زمان دو تا وبلاگ ديگه هم داشتم كه يكيش فقط براي بازي كردن بود . در اصل فقط براي لينك دادنهاي وبلاگ اولي . بازي خوبي با هم داشتن اين دو تا ، بعضي وقتها چيزاي با مزه اي از توش در مي اومد ولي چون خيلي بهم وابسته بودن هر دو تاشون با هم حذف شدن .
وبلاگ سوم رو هم ترجيح ميدم اسمشو نيارم . قرار بود كه يه داستان بلند باشه ، با پيامهاي كوتاه كوتاه ، يه خانواده كاملا سنتي با چند تا شخصيت كه مهمترينشون حاج آقا بود و زنش ، حاج خانم . قرار بود آمپر شهوت حاج آقا رو آنقدر ببريم بالا تا حاج خانم هميشه حامله باشه بعد هي مخلفاتشو زياد كنيم . دو ماهي هم بود ولي بعد نيمه كاره ول شد . و چقدر هم حيف شد . شايد در مجموع پنج نفر هم اون وبلاگ رو نديده باشن .
وبلاگ چهارم و پنجم در مورد عکس بودن اسم اوليش ۱۳۵ بود كه قرار بود با چند نفر فقط توش عكس بريزيم که کلا كارش نگرفت و بعد خودم اومدم يكي ديگه درست كردم به اسم حرف زدن ممنوع ، ولي بعد از چند وقت ديدم انگار نمي شه توي وبلاگ كار عكس كرد . همه چی رو ول کردم و چند وقتی « ده ـ دوازده روز » رفتم تو ترک و تصميم گرفتم که مثل سابق بنويسم . ولی ديدم نمی شه ، کامنت خونم افتاده بود روی هشت « ديگه توانشه نداشتم » هيچ وقت فکر نمی کردم اينقدر محتاج خواننده شده باشم برای همين دوباره شروع کردم .
و بعد چخوف اومد و همه چي عوض شد . حقيقتش من اينقدرآ هم چخوف دوست نبودم ولي خواسته يا ناخواسته افتادم توي اين بازي . حتي ميشه گفت رو دست خوردم . اونم بخاطر يه اسم . دنبال اسم مي گشتم كه توی يکی از اين « حذف به قرينه مستي » ها که همين فردا پس فردا مي خونينش ، نمي دونم چي شده بود كه يكي داد مي زد « كسي چخوف منو نديده » ديدم اسم بدي نمي شه ، يه كمي بالا پايينش كردم و شد اسم وبلاگ . ولي درست بعد از اينكه راه افتاد پس لرزه هاش شروع شد . همه فكر مي كردن من از اون چخوف پرستهاي تيرم ، در حالي كه فقط رو چهارده خوابيده بودم . هر كسي مي رسيد مي گفت اون داستان چخوف رو كه خواندي يا حتما مي دوني كه چخوف فلان بود يا فلان چيز رو گفته . كل چيزي كه از چخوف خوانده بودم ده ، دوازده تا داستان بود ، همين . خلاصه هنوز چند روز نگذشته بود كه مجبور شدم بتمرگم و بخونم . وقتي شروع كردم زيادم باب دلم نبود ولي بعدش ديدم نه بابا بنده خدا تخم سگيه برا خودش .
حالا ديگه اسمش كه مياد گوشم تيز ميشه ، حتي يه جوري هم بي خودي روش تعصب دارم . بعضي وقتها همينطوري توي خونه مي چرخه و يه حرفهايي مي چپونم دهنش . اوايلش ناراحت مي شد و هي غرغر مي كرد كه اين كار درستي نيست ، من دستم از دنيا كوتاهه و تو هر غلطي دلت مي خواد مي كني ، ولي بعد يواش يواش براش عادي شد . الان يه چند وقتيه كه شبها هي مياد بيدارم مي كنه و مي پرسه : « ببينم پيمان ، حرف جديدي نزدم ؟ »