دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

در را باز می کنی ، چراغ خاموش است ، روشنش می کنی . کيفت را می گذاری زمين و سريع کفشها را در می آوری و می روی به سمت مبلی که هميشه می نشيند . دست می کشی ، هنوز گرم است ، همين حالا رفته ، همين حالا که صدای ماشين را شنيده . تا برسی بالا تلويزيون را خاموش کرده و رفته توی اتاق . تلويزيون را روشن می کنی . وقتی اوضاع عادی بود صدا را روی شماره ده می گذاشتی ، حالا می آوری روی نه که خيالت راحت باشد . برمی گردی به سمت آشپزخانه . کليد چراغ های کوچک را ميزنی ، يکيشان سوخته . در يخچال را باز می کنی . فکر می کنی چه می خواهی ؟ می گویی : هيچی و در را می بندی . می آيی بيرون ، کتت را در می آوری و می اندازی روی مبل ، بعد بر ميگردی و برش می داری و آويزان می کنی به چوب رختی . به خاک گلدانی که اسمش را گذاشته ايد امير حسين دست ميکشی ، خشک است . پريسای او را امتحان می کنی ، دستت گلی می شود . می روی به سمت دستشويی . شير آب را باز می کنی . آب گرم سريع می رسد ، جوش است . خيلی وقت است که خانه است ، ولی چقدر ؟ همانطور که دستت را می شويی به خودت می گويی حواست باشد در توالت را ببندی که شر به پا نشود ، حواست باشد حوله را با خودت نبری ،چراغ را خاموش کنی ، شير را سفت کنی . می آيی بيرون و می روی دنبال زير سيگاری ای که روی ميز جلوی تلويزيون هست ، فيلترها را می شماری . بيشتر از سه ساعت است که رسيده . در اتاق خواب بسته است و چراغ مطالعه روشن . روی گاز را نگاه می کنی . از غذا خبری نيست . توی ظرفشويی چيزی نيست . ظرفها را نگاه می کنی ، به يکی از بشقابها هنوز قطره های آب هست .دستت را می گذاری روی گاز ، کمی داغ است . يک ربع بيشتر بوده . می روی به سمت يخچال ، درش را باز می کنی . همينطور خيره نگاه می کنی . فکر می کنی چه می خواهی ؟ می گويی هيچی و در را می بندی .

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

چند نکته ای را در مورد اين صفحه همشهری بگويم که اگر سوتفاهمی هست برطرف شود ، چرا که اصلا دوست ندارم وارد جريانهای اينچنينی بشوم ، به نظر من اين حرفها شديدا خاله زنکي ست و اگر کسی وارد اين داستان بشود بيرون آمدن از آن کار مشکلي ست : اول اينکه مسئوليت اين صفحه با آقای محمودي ست که لطف کرده و به هر دليلی که به خودش مربوط است گاهی هم صفحه را به انتخاب من می سپارد . دوم اينکه بايد قبول کنيم هر وبلاگی قابليت معرفی کردن را ندارد چه به خاطر بد نويسی بيش از حدی که هست و نمی توانيم منکرش شويم و چه به اين دليل که هر چه باشد همشهری يک روزنامه شخصی نيست . مورد سوم آنکه در نهايت انتخاب از اين بلاگ آباد کاملا با معيارهای شخصی و سليقه ايست . آگر منکر شويم دروغ گفته ايم . و چهارم آنکه کلا چيز مهمی نيست که بخواهيم سرش جنگ کنيم . ولی پنجم ، مطلب شرقی که معترض هم کم نداشت به نظر من يکی از زيباترين مطالب چند هفته گذشته بود . ششم آنکه آنهايی که حال معرفی خودشان را ندارند از ما هم انتظار نداشته باشند غيب گويی کنيم . هفتم : فقط يک يا دو صفحه ديگر معرفی می کنم و ديگر دخالتی نخواهم داشت . مورد آخر اينکه فحش ها را به آدم بدهيد نه به من « بيا حسن اينم لينک که مي خواستی »

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱



« سمعک لعنتی »
مرد سمعکش را جابجا کرد و باز پرسيد « چيزی مي خوای ؟ می خوای بگم دکتر بياد ؟ »
زن تکرار کرد .
مرد صندليش را نزديکتر آورد .
« همهء اونها رو برای يه نفر ديگه گفتی . »
جلوتر آمد و گوش تيز کرد تا شايد چيزی از حرفهايش بفهمد ولی فقط
« همهء اونها » يش را شنيد . زن خوب نگاهش کرد بعد ملحفه را روی سرش کشيد و با آنکه می دانست کسی نمی شنود هی تکرار کرد « وقتی مردم برام يه شعر بلند بگو »

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۱


جريان اين آقاجری يه کمی داره خنده دار ميشه .
حالا بماند که اين بنده خدا قبول کرده اعدامش کنن ولی بقيه قبول نميکنن ولی خنده دارش اينجاست که :
رهبر مملکت به حکم اعتراض داره .
رئيس جمهور اعتراض داره .
مجلس اعتراض داره .
خود رئيس قوه قضائيه اعتراض داره .
دانشجوهای بدبخت هم که فابريک از اول اعتراض داشتن .
من موندم که الان مشکل چيه ؟

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

« سه »

توی پياده رو سه نفر قدم ميزدند که ماشينی کنارشان ايستاد .
سه نفر پياده شدند . دهانشان را بو ييدند و رفتند .
آنها ، ما سه نفر بوديم .

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

به هر حال من فکر می کنم تقاص همه گناهها رو نبايد تو اين دنيا پس داد يه مقداريش هم بايد بمونه برای روز قيامت .

وقتی حقيقت رو پوست کنده بگی مثل يه دروغ شاخدار ميشه که ماتحت آدمو پاره ميکنه ...

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱

فردا صبح اول وقت

فرض کنيد شما يک پيکان ۵۹ هستيد . فرض نکنيد ، مطمئن باشيد ، چون وقتی يک تصادف احمقانه پيش بيايد همه شما را پيکان صدا می کنند . لاستيکهای صافی داريد ولی داشبوردتان برق می زند . به آينه تان يک جا کليدی بزرگ قلب آويزان است که حروف نا خوانايی هم رويش کشيده شده ولی روی آينه با خط خوش نوشته ايد « يادگار عشق » . کنار دنده يک پاکت تخمه ژاپنی گذاشته ايد و يک کارت اينترنت هم روی جا سيگاريتان چسبانده ايد . عينک دوديتان روی داشبورد است و گوشه سمت چپ شيشه جلو يک سبد گل پلاستيکی صورتي .
موقعيت دردآوريست ، افتضاح است ، قبول می کنم ، ولی تا چند لحظه ديگر شما يک پيکان ۵۹ می شويد .
همه پيکانهای ۵۹ نخودی نيستند ولی خوش رکاب هستند . رنگتان درست است ولی به نظر نمی آيد آدم خوش رکابی باشيد چون با وجود ترافيک کسی نگاهتان نمی کند ، در عوض همه چشمها به ماشين جلويی شماست که يک پژو RD مدل ۸۰ تمام اتوماتيک سفيد است .
همه چيز خيلی طبيعی پيش می رود ولی صدای ترمزی که تمام نمی شود وضعيت غير طبيعی ای درست می کند که شما مجبور می شويد از آينه پشت سرتان را نگاه کنيد . يک پاترول گنده سياه در حال کشيده شدن است که به شما که پيکان هستيد نخورد . مقدار کشيدگی بيش از مقدار پيش بينی شده است و پاترول از پشت « يادگار عشق » شما بزرگ و بزرگتر می شود و درنهايت به شما و شما به پژو می خوريد .
آنقدر ساده ايد که قبل از اينکه در را باز کنيد در ذهنتان به دنبال يک صافکار خوب می گرديد . پياده می شويد و هر سه منتظر پليس می مانيد . آنقدر می مانيد تا خوب کلافه شويد . وقتی بالاخره از دور می بينيدش خوشحال می شويد ولی از نزديک ناراحتتان می کند . پليس عزيز به علت غير قابل حمل بودن ماشين و ايجاد ترافيک جريمه تان می کند . اعتراض می کنيد ، جريمه را بيشتر می کند . بحث می کنيد ، دليل می آوريد ، تهديد می کند . پليس عزيز معتقد است زياد حرف می زنيد ، ايشان اعتقاد دارند می توانند بدبختتان کنند .

پليس عزيز ، پليس دوست داشتنی و محبوب ما ، ما را ببخش ، ما را بخاطر تمام اشتباهاتی که مرتکب شديم ، ما را بخاطر تمام حرفهای زيادی که زديم ببخش . پليس عزيز ، اخم کن و هر چه از دهنت در آمد نثارمان کن ولی بدبختمان نکن .

بيچارتان می کند . روی کروکی می نويسد پاترول گواهينامه ندارد و می رود . شما را با طناب به پاترول وصل می کنند و کشان کشان به بيمه می رويد . پژو جلو جلو رفته است . وقتی می رسيد می فهميد اشتباه آمده ايد . بيمه کروکی شما را قبول ندارد ، بايد کروکی ديگری نوشته شود که مورد تاييد بيمه باشد ، آن برگه را مرکز راهنمايی و رانندگی صادر می کند ولی وقت اداری تمام شده است و جريان می افتد به فردا صبح اول وقت .
شما که پيکان هستيد بايد زودتر برويد که لش تان را برسانند به مرکز . با بدبختی می رسيد ، همه حاضرند و هيچ مشکلی هم نيست . ساعت ۱۲ نوبت به شما می رسد که بازديد شويد . جناب سرهنگ می فرمايند روی کروکی ، نبود گواهينامه پاترول درج شده . پاترول می گويد دروغ است و گواهينامه را نشان می دهد . جناب سرهنگ قبول نمی فرمايند و معتقدند همان ماموری که نوشته است بايد مجددا وجود گواهينامه پاترول را مرقوم فرمايند . پژو که پزشک است می گويد : « دروغ که نمی گويد ، دارد ،نشان هم ميدهد »
سرهنگ معتقد است که پژو به ايشان بهتان زده . پژو اعلام می کند که غلط کرده همچين حرفی بزند و منظورش همان مامور اوليه بوده . سرهنگ قبول می کند که پژو غلط کرده ولی قبول نمی کند که به مامور دولت بگويند دروغگو . پژو اعلام می کند که بيجا کرده که همچين فکری از مخش بگذرد و منظورش پاترول بوده .سرهنگ تمامی موارد را می پذيرد ولی پاترول برای اثبات گواهينامه ای که توی جيبش است بايد همان مامور را پيدا کند تا وجود گواهينامه اش را به امضاء طرف برساند .
پژو و پيکان که شما باشيد منتظر می مانيد تا پاترول برگردد . ساعت ۶ بعد از ظهر پاترول با يک امضای چند هزار تمانی می رسد ولی تا نوبت شما بشود هوا تاريک شده و جريان به فردا صبح اول وقت می افتد .
فردا جمعه است . پزشک که پژو باشد بيکار است ولی پاترول که مهماندار هواپيماست تا ساعت ۱ برنمی گردد . با توجه به عنايت جناب سرهنگ و پيشنهادات گوهربارشان ساعت ۲ روز جمعه زمان مناسبي ست . چرا که شنبه مطمئنا سر ايشان شلوغ خواهد بود .
راس ساعت ۲ هر ۳ نفر همراه با تمامی مدارک لازم در انتظار می نشينيد . راس ساعت ۵ استاد تشريف می آورند . شما نفر اول هستيد که از ديروز جا گرفته ايد .يک نفر از متحادثين معترض می شود که چرا جناب سرهنگ ۳ ساعت دير فرموده اند . خانمی حمايت می کند و صدای سرهنگ بلند می شود يخه طرف را می گيرد و سربازها را صدا می کند . به کلانتری تلفن می کنند . خانم معتقدند که مملکت قانون دارد و می توانند سرهنگ را به خاک سياه بنشانند . پاترول و پژو می خندند . بقيه شلوغش می کنند و در نهايت : « اصلا امروز کار نمی کنم »
جريان به فردا صبح اول وقت می افتد .
شما و پاترول همراه همه مدارک منتظريد که بالاخره با ورود پژو کروکی را بگيريد و برويد بيمه ولی يکنفر از طرف پژو پيغام می آورد که ايشان تصادف کرده و نمی تواند بيايد . درست است که جريان به فردا صبح اول وقت می افتد ولی اگر شما يک پژو RD مدل ۸۰ تمام اتوماتيک سفيد بوديد خدا وکيلی آرزو نمی کرديد يک پيکان ۵۹ باشيد .

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۱

اين داستان ده سالی هست که توی اون کلاسور کوچيکه کنار يه چندتاي ديگه آب خنک مي خوره . علت آب خنک خوردنشون هم خيلی مسخره است . شما فکر کنين يه نفر امروز بياد مثلا راديو اختراع کنه ، درسته که با مخ خودش درست کرده ولی ديگه بدرد نمی خوره .
اين داستانا هم سرنوشتشون اينطوری بود . من فکر ميکردم يه چيزيه که خودم کشف کردم ، بخاطر همين هم شروع کردم اينطوری نوشتن تا يه کتاب کوچيک ازشون در بيارم ، بعد وسواس شروع شد . هی نوشتم و هی گفتم آشغاله ، نزديکه چهل پنجاه تايی از توشون درومده بود که يکدفعه فکر کنم امرايي بود که يه داستان اين تيپی ترجمه کرد و يه تاريخچه ريزه ميزه هم انداخت تنگش . خب شما بودين چه حالی می شدين ، کشفم خيلی وقت پيش کشف شده بود و خبر نداشتم .
حالا اگه هر چند وقت يکبار يه همچين چيزهايی ديدين بدونين از توی اون کلاسور کوچيکه اومده .



« ... چه چيزهايی مي نويسند ! »

در که بسته شد چسبی را که رويش شعار نوشته بودم از برچسبش کندم و روی در آسانسور چسباندم . طبقه بعد آسانسور ايستاد و مردی وارد شد . وقتی در بسته شد مرد چسب را ديد ، دست برد و آن را کند و بعد در حالي که سر تکان می داد گفت « می بينی آقا مادر قهوه ها چه چيزهايی می نويسند!»

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

تو مملکت ما از اين چيزا خيلی زياده .
چه چيزايی؟
همين نشونه ها ، همين نشونه های کوچيک و عجيب .
اسم بعضی از اينها رو گذاشتم « نشانه های جاده » که خيلی ها ميدوننش ، خيلی ها هم نمی دونن .
مثلا شما ميدونين اگه کسی کنار جاده يه پلاستيک تکون بده يعنی چی ؟
يعنی جلوتر دارن ميوه ميفروشن .
حالا همون آدم اگه چوب دستش باشه يعنی گوسفند ميفروشه .
اگه از کنارش رد بشين و بگه « تاق » خب منظورش اينه که يا ويلا اجاره ميده يا اتاق .
اگه پول دستش باشه معلومه دلار فروشه .
اگه انگشت شست وسبابه رو به هم بماله مثل آب خوردن ماشينتو ميخره .
ولی اگه همون آدمو ديدين که داره ته دره رو نگاه ميکنه بدونين يه چندتايی نماينده مجلس اون پايين هستن که هيچوقت بالا نميان .
اين نقاشها و شاعر های ما اگه همت کنن و توی يه بسيج عمومی دست از سر اين انار بردارن هم دل چهارتا بچه يتيم رو شاد کردن ، هم اينکه باعث ميشن يه تحول عظيم در سطح هنرهای معاصر بوجود بياد . همينجا هم به عنوان يک روزنامه نگار قول ميدم همه صفحه های ادب هنر ازشون حمايت کنن فقط به شرطی که بالا غيرتا دنبال ميوه ديگه ای نرن .
چند روز پيش رفتم يه نمايشگاه نقاشی ، تنها ابتکاری که اين بابا تو کاراش داشت اين بود که ايندفعه همجای نقاشيه قرمز بود فقط اناره رو سفيد برامون کشيده بود .
وقتی هم ازشون می پرسی ميگن : ما توی يه دوری گذر هستيم .
من نمی دونم چطوره که اين « دوره گذر » همينطور دائم الا ناره .

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

خدا رفتگان همه رو بيامرزه . بچه بودم ، فکر کنم دوم سوم دبستان يا شايد بيشتر . از پدر بزرگم پرسيدم « بابا جون ما بالاخره نفهميديم چه کاری گناه هست چه کاری نيست . » گفت : « ببين عزيزم ، قانونش اينجوری که هر کاری کردی ديدی داره بهت حال ميده بدون که گناهه »

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۱

آنچه از زنان نمي دانيد.
مي خواستم بتمرگم يه كتاب پونزده صفحه اي بنويسم به اين اسم .به خدا براي يه عمر بار خودمو مي بستم . بهتون قول ميدم به چاپ سيوم ميرسيد .زنونه مردونه هم نداشت چون نه مردا زنهارو ميشناسن نه زنها زنها رو . كاره بدي بود ؟ زشت بود ؟ چرا ؟ به نظر من كه سگش ميارزه به عكاسي فيلم . زنم معتقده كه من يه پاراگراف هم نمي تونم در اين مورد بنويسم .وقتي ازش پرسيدم چرا در باره من اينطوري فكر ميكنه .گفت براي اينكه تو توي اين چيزا گاو گاوي . اين حرف براي كسي كه خودشو مغز كل ميدونه خيلي سنگينه . با اين حال دندون رو جيگر گذاشتم . كمي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه بايد خيلي منطقي برخورد كنم .
گفتم به اندازه پونزده صفحه كه ميتونم بنويسم
گفت اگه فكر ميكني ميتوني بنويس ولي آبروي خودت ميره
گفتم چرا ؟
گفت براي اينكه بعد همه می فهمن كه من گيره چه آدم گهي افتادم .
گفتم تو واقعا در مورد من اينطوري فكر ميكني ؟
گفت نه نه من هيچوقت اين حرفو نزدم .
گفتم كدوم حرف ؟
گفت همون كه تو فكر ميكني .
گفتم چه فكري ؟
گفت همين كه فكر كردي من بهت گفتم آدم گهي هستي

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

سرما از در و ديوار ماشين ميزد تو . يه نوار آبگوشتی گذاشته بوديم و داشتيم می رفتيم فشم . چخوف پشت فرمون بود و ماشينش يکی از همين وانت آبی های نيسان ، که داده بود بغلشو نقاشی کشيده بودن و نقاشيه يه غروب يه تيکه نارنجی بود که يه درياچه بزرگ رو نشون می داد که تهش توی کوهها گم می شد و دو تا قوی سفيد بزرگ از اينورـاونورش می اومدن طرف هم . يه CD هم به آينه آويزون بود که يه بند تکون می خورد .
روی درهای ماشين ، از تو ،چند تا کارت پستال چسبونده بود که يادمه يکيش عکس سوسن بود و يکی هم عکس يه بچه گربه که کلاه سرش کذاشته بودن .
بارمون يه گوسفند لاغر مردنی بود که پيچيده بوديمش توی برزنت و فقط سرش بيرون بود و انداخته بوديمش پشت وانت . برف پاک کن همينطور می رفت و می اومد و برفها رو کنار می زد .
چخوف يه بغلی عرق سگی داشت که هر بار که می آورد بيرون و يه قلپ ازش می زد می گفت : « عينهو تبريز »
سری آخر که گفت ازش پرسيدم « مگه تو تبريزم رفتی ؟ »
گفت « به اين غارغارک ميگن غريب بيابون »
گفتم « خب که چی ؟ »
نگاه چپ چپی کرد و جوابمو نداد . يه سيگار پنجاه و هفت روشن کرد و يه هوا شيشه رو داد پايين .
پروندش دستم بود ولی خواستم حرفی زده باشم ،
گفتم « بچه کجايی ؟ »
گفت « خوش ـ دامپزشکی »
گفتم « پسر راست ميگی ؟ ما سر کارون می نشستيم »
گفت « پس بچه محليم »
گفتم « زن و بچه داری ؟ »
پوزخندی زد و يه لنگ از بغل صندلی در آورد و کشيد به شيشه که بخارشو بگيره . سمت خودشو پاک کرد و لنگ رو داد دستم که سمت خودمو تميز کنم . سيگارشو پايين پاش تکوند و اشاره کرد به داشبورد و گفت « يه سر دنده جديد خريدم »
گشتم گيرش آوردم ، از اين اکليلی های صورتی قديمی بود که همش برق می زد و يه گل آبی هم چپونده بودن توش .
گفت « ببين می تونی وصلش کنی »
همانطور که مشغول شدم گفتم « راسته ميگن يه ضعيفه ای ازت شيکايت کرده ؟ »
به روی خودش نياورد ، فکر کردم نشنيده و دوباره پرسيدم ولی ديگه جواب نداد ، هر چی می پرسيدم فقط نگاه می کرد و هی بغلی شو در می آورد و می خورد .
گفتم « يه هو چت شد ؟ »
گفتم « خوب حرف بزن »
گفتم « ببين من الان قطع ميشم آ »
گفتم « گوش ميدی ؟ »
گفتم « تا دوازده بيشتر نمی تونم وصل باشم »
گفتم « می فهمی ؟ »
فقط يه بار گفت « عينهو تبريز »
همين رو گفت و بعد انقدر ساکت موند تا ساعت دوازده شد .
وقتی قطع شدم پشت فرمون بودم . روی تابلويی نوشته بود فشم پنج کيلومتر و گوسفندی که نمی دونم چطور چپونده بودمش زير داشبورد ، همانطور که ساکت نشسته بود و کف ماشين رو سياه ميکرد طوری زل زده بود به من که انگار می خواست بگه « الان قطع ميشم آ»

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

بعضی ها روی فريم شماره صفرشان هم عکاسی می کنند ولی بعضی ها از همان فريم اول شروع می کنند . هيچ وقت به صفر اطمينان نکردم ولی هيچ وقت هم نفهميدم بالاخره « شروع » از کدام است . عکاسی برايم از سال ۷۲ شروع شد . قبل از آن آنقدر کنکور داده بودم که ديگر حالم از هر چه کنکور بود بهم می خورد .نمی دانم ، شايد ديگر يک جور عادت شده بود . آن سال دانشگاه آزاد آنقدر دانشجو گرفت و گرفت و گرفت تا بالاخره قبول شدم . اگر يک را از اينجا حساب کنيم صفرش مسافرکشی بوده و اگر مسافرکشی را يک بگيريم صفرش کارگری يک کارگاه جوراب بافی . حالا می شود همينطور عقب رفت و آخرش هم نفهميد کدام صفر می شود و کدام يک ، ولی عقب تر از اسفند ۴۷ يا فروردين ۴۸ هم نمی شود رفت . هنوز نمی دانم متولد اول فروردينم يا چهارشنبه سوری ولی وقتی حساب می کنم می بينم اينجا هم همان قضيه فريم صفر و يک هست هر چند که ديگر شورش را درآورده باشم.
از همان بچگی پدرم آرزو داشت پزشک بشوم و من از همان بچگی تصميم گرفتم کبابی باز کنم . بعدها چون بچه درسخوانی نبودم نظر پدرم عوض شد ، در واقع ديگر از کنترولش خارج شده بودم و معتقد بود خيلی خيلی که هنر کنم عمله از آب در می آيم . اواخر دوران سربازی تصميم گرفتم با نوشتن داستان « نمی خواهم عمله بمانم » شر اين قضايا را از سرم کم کنم ولی بعد از مدتی فقط چندتايی داستان داشتم که توهم نويسندگيم را بيشتر کرده بود . سال ۶۸ بود يا ۶۹ که اولين داستانم چاپ شد و از آن روز به بعد بود که ديگر پاک خودم را نويسنده به حساب می آوردم ، وضعيت بدی بود يک خروار اطلاعات در مورد مسافرکشی داشتم که هيچ کس هيچ وقت هيچ بهايی به هيچ چيزش نمی داد . تقريبا هيچ وقت ماشين را توی دست اندازی نیانداختم ، شايد تنها راننده ايی بودم که حساب و کتاب تمام چاله چوله های تهران را داشتم ولی خب اين جريان برای کسی جالب نبود . به جای آن برايم از ساختار می گفتند ، از عمق می گفتند که آدم را بدبخت می کند ، می گفتند : « هنوز درونی نشده » و متاسفانه اصلا هم معلوم نبود کی می شود و چون مثلا کليدر را نخوانده بودم به قول لاتها سوسکم می کردند .
بعد جريان پيچيده تر شد . عکاسی اضافه شده بود و همش خرج می تراشيد ، از داستان پول در نمی آمد و بدتر از همه پشت هم جريمه می شدم . تا اينکه بالاخره از مجله گردون سفارش کار گرفتم . گزارشی بود درباره جوانان . آن روزها در مورد پول حرف زدن هم بی ادبی بود و هم حماقت . روش کار اينطور بود که بايد منتظر می ماندی تا صحبتش پيش بيايد ، چند سالی منتظر ماندم ولی خب پيش نيامد تا اينکه گردون بسته شد . هيچوقت اصول کارم را عوض نکردم ، البته هيچوقت هم نتيجه ندادند ولی شديدا بهشان معتقد بودم . حتی يکسالی را که در مجله « ايران جوان » کار می کردم روی همان اصول پافشاری می کردم ولی اصول سردبير مجله چيز ديگری بود . فقط آرام گفته بودم : « آدم بی ادبی هستی » همين و بعد انداختنم بيرون ، پولم را ندادند و هنوز فکر می کردم « گلی به جمال اصولم » يا وقتی در « گزارش روز » بودم باز با همان اصول فقط گفته بودم «...» چيز خوبی نگفته بودم و باز همان جريان قبل تکرار شده بود . حالا بعد از چند سالی پراکنده و چند سالی مداوم کار در مطبوعات ، هر چند که فهميده ام که اصولم جواب نمی دهد ولی هنوز خرفهم نشده ام ، اما مهم تر از همه اينکه فهميده ام که آدم پپه ای هستم ولی فقط چقدرش را نمی دانم . از چقدرش هم همين بس که هنوز نمی دانم « شروع » بايد از فريم صفر باشد يا يک .